وبگاه پاسخگویی به سوالات دینی هدانا

حدیث در مورد چشم چرانی و عواقب چشم چرانی

0

حدیث در مورد چشم چرانی و عواقب چشم چرانی

 

در این قسمت چند حدیث برای کسانی که خود را مسلمان وشیعه امیرمؤمنان علی علیه السلام وفاطمه زهرا علیها السلام می دانند ذکر می کنیم.

1.پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله در حدیثی فرمود: مَن مَلاَ عَینَهُ مِن حَرامٍ مَلاَ اللّهُ عَینَهُ یَومَ القِیامَهِ مِنَ النّارِ إلّا أن یَتُوبَ وَ یَرجِعَ : «هر که چشم خود را از حرام پر کند، خداوند در روز قیامت چشم او را از آتش پر گردانَد، مگر اینکه توبه کند و از عمل خود دست بردارد».(1)

 

2. و در روایت دیگری پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمود : إشتَدَّ غَضَبُ اللّهِ عَلی إمرَأهٍ ذاتِ بَعلٍ مَلأت عَینَها مِن غَیرِ زَوجِها أوْ غَیرِ ذی مَحرَمٍ : «خشم خداوند سخت است بر زن شوهرداری که چشم خود را از غیر شوهر خود یا از کسی که محرم او نیست پر کند».(2)

1- بحارالانوار، ج 76، ص 334، ح 1.
2- شیخ صدوق، ثواب الأعمال، ص 338، ح 1.

 

3. رسول خدا صلی الله علیه و آله در حدیثی فرمود: مَن مَلاَ عَینَیهِ حَرامآ یَحشوها اللّه یَوم القِیامَهِ مَسامیرَ مِن نارٍ ثُمَّ حَشاها نارآ : «هر که چشمانش را از حرام پر کند، خداوند در روز قیامت میخ آتشین در چشمش فرو می کند، سپس او را داخل آتش می کنند».(1)

 

4. از علی علیه السلام روایت شده است: إستأذَنَ أعمی عَلی فاطِمَه علیها السلام فَحَجَبَتهُ. فَقال لَها رَسولُ اللّهِ صلی الله علیه و آله: لِمَ حَجَبتَهُ و هُوَ لا یَراکِ؟ فَقالَت علیها السلام : إن لَم یَکن یَرانی فَأنَا أراهُ وَ هُوَ یَشمُّ الرّیحَ. فَقال رَسولُ اللّهِ صلی الله علیه و آله : أشَهدُ أَنَّکِ بَضعَهٌ مِنّی : «مرد نابینایی اجازه گرفت که وارد منزل شود. فاطمه علیها السلام خود را در حجاب قرار داد. پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: ای فاطمه، این مرد نابیناست، چرا خود را از او می پوشانی؟ زهرای اطهر عرض کرد: او نابیناست، من که نابینا نیستم علاوه بر این او بوی من را می شنود».(2)

 

5. پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله به یکی از زنان مدینه به نام حولاء فرمود: ای حولاء، زینت خود را برای غیر شوهرت آشکار مکن وبرای زن جایز نیست مچ پایش را برای نامحرم آشکار کند واگر مرتکب چنین کاری شود خداوند او را لعنت می کند وبر او غضب می کند وفرشتگان نیز بر او لعنت می فرستند وعذابی دردناک برای او مهیّاست».(3)

ص: 34

1- بحارالانوار، ج 104، ص 37.
2- بحارالانوار، ج 104، ص 38.
3- مستدرک الوسائل، ج 2، ص 45.

6. کسی که نگاه کند به خانه همسایه اش و چشمش بیفتد به عورت مرد یا مو وبدن زنی، سزاوار است که خداوند او را با منافقان وارد آتش سازد.(1)

 

7. در کتاب های فقهی وحدیث آمده است که اگر کسی عمدآ به داخل خانه مردم نگاه کند وبه صورت و یا تن برهنه زنان بنگرد، آنها می توانند در مرتبه اوّل او را نهی کنند، اگر خودداری نکرد می توانند با سنگ او را دور سازند، اگر باز اصرار داشته باشد با آلات قتّاله می توانند از خود ونوامیس خویش دفاع کنند واگر در این درگیری، شخص مزاحم ومهاجم کشته شود خونش هدر است. البتّه به هنگام جلوگیری از این کار باید سلسله مراتب را رعایت کنند، یعنی تا آنجا که از طریق آسان تر این امر امکان پذیر است از طریق خشن تر وارد نشوند.(2)

 

8. زراره از امام جعفر صادق علیه السلام روایت کرده است که حضرت فرمود: وقتی دختری که با تو محرم نیست به شش سالگی رسید دیگر سزاوار نیست که او را ببوسی.(3)

 

9. در روایتی امام صادق علیه السلام فرمود: «مردی نابینا به نام ابن اُمّ مکتوم از پیامبر صلی الله علیه و آله اجازه گرفت که وارد منزل شود. حضرت به عایشه وحفصه که در آنجا حضور داشتند فرمود: برخیزید وبروید

ص: 35

1- فقه وپوشش بانوان، ص 30.
2- تفسیر نمونه، سوره نور، ذیل آیه 27.
3- کافی، ج 5، ص 533.

 

داخل خانه! آن دو گفتند: این مرد نابیناست. حضرت فرمود: اگر او شما را نمی بیند، شما او را می بینید».(1)

 

10. ابوحمزه ثمالی از امام باقر علیه السلام پرسید زنی گرفتار درد می شود آیا جایز است برای مداوا کردن به طبیب مرد مراجعه کند؟ حضرت فرمود: در صورتی که مضطر باشد باکی نیست.(2)

 

11. از امام صادق علیه السلام روایت شده است که پیامبر صلی الله علیه و آله بر زنان سلام می کرد وآنها هم جواب می دادند وعلی علیه السلام بر زنان سالخورده سلام می کرد وکراهت می داشت که بر زنان جوان سلام کند ومی فرمود: می ترسم وقتی جواب می دهند صدای آنها مرا به تعجّب وادارد، در این صورت ضرر آن بیش از پاداش آن باشد.(3)

 

12. امام باقر وامام صادق علیهما السلام در حدیثی فرمودند: ما مِن أحَدٍ إلّا وَهُوَ یُصیبُ حَظّآ مِن الزِّنا فَزنا العَینَینِ النَّظَرُ وَزِنا الفم القبله وَزِنا الیَدَینِ اللّمسَ صدّق الفرج ذلِکَ أم کَذِبَ : «نیست احدی مگر اینکه بهره ای از زنا دارد، پس زنای چشم نگاه کردن به نامحرم است وزنای لب بوسیدن نامحرم است وزنای دو دست، تماس گرفتن با بدن نامحرم است خواه عورت این را قبول کند یا تکذیب نماید».(4)

 

13. جابر از امام باقر علیه السلام روایت کرده که: «پیامبر صلی الله علیه و آله لعنت کرد

ص: 36

1- کافی، ج 5، ص 534.
2- کافی، ج 5، ص 534.
3- کافی، ج 5، ص 535.
4- کافی، ج 5، ص 559، ح 11.

 

مردی را که نگاه کند به عورت زنی که برای او حلال نیست ولعنت فرمود کسی که خیانت کند به همسر برادر دینی خود ولعنت فرمود کسی که مردم به او احتیاج دارند واو از آنها تقاضای رشوه کند».(1)

 

15. از امام صادق علیه السلام روایت شده است که فرمود: النَّظَرُ سَهمٌ مَسمُومٌ مِن سَهامِ إبلیسَ فَمَن تَرَکَها خَوفآ مِن اللّهِ أعطاهُ اللّهُ ایمانآ یَجِدُ حَلاوَتَهُ فی قَلبِهِ : «نگاه کردن یکی از تیرهای زهرالود ابلیس است پس هر که از ترس خدا چشم خود را از (نامحرم) فرو بندد، خداوند به او ایمانی عطا فرماید که حلاوت آن را در دلش بیابد».(2)

 

16. از امام صادق علیه السلام روایت شده است که فرمود: النَّظرَهُ بَعدَ النَّظرَهِ تَزرَعُ فِی القَلبِ الشَّهوَهَ وَ کَفی بِها لِصاحِبِها فِتنَهً : «نگاه بعد از نگاه، بذر شهوت در دل می کارَد واین خود برای به فتنه و به گناه کشاندن صاحبش کافی است».(3)

 

17. از امام صادق علیه السلام روایت شده است که فرمودند: أوَّلُ النَّظرَهِ لَکَ وَالثّانِیَهُ عَلَیکَ وَ لا لَکَ وَالثّالِثَهُ فیها الهَلاکُ : «نگاه اوّل از آنِ توست، نگاه دوم به زیان توست نه به سود تو ونگاه سوم مایه هلاکت است».(4)

 

البتّه ذکر این نکته ضروری است که نگاه اوّل در صورتی گناه

ص: 37

1- کافی، ج 5، ص 559، ح 14.
2- بحارالانوار، ج 104، ص 38، ح 34.
3- الفقیه، ج 14، ص 18، ح 4970.
4- الفقیه، ج 3، ص 474، ح 4658.

 

ندارد که بدون قصد، چشم انسان به نامحرم افتد امّا اگر از اوّل با قصد نگاه کند جایز نیست.

18. از امام صادق علیه السلام روایت شده است که فرمود: مَن نَظَرَ إلی إمرَأهٍ فَرَفَعَ بَصَرَهُ إلَی السَّماءِ أو غَمَّضَ بَصَرَهُ لَم یَرتَدَّ إلَیهِ بَصَرُهُ حَتّی یُزَوِّجَهُ اللّهُ مِن الحُورِ العِینِ : «هر که نگاهش به زنی بیفتد و چشم خود را به طرف آسمان کند یا آن را برهم نهد، هنوز چشم بر هم نزده، خداوند از حورالعین به ازدواج او در آورَد».(1)

 

19. از امام صادق علیه السلام روایت شده است که فرمود: النَّظَرُ سَهمٌ مِن سَهامِ إبلیسَ وَکَم مِن نَظرَهٍ أورثَت حَسرَهً طَویلَهً : «نگاه (به نامحرم) تیری است از تیرهای شیطان. ای بسا یک نگاه موجب حسرت وغصّه طولانی خواهد شد».(2)

 

 

امنیّت وآزادی در محیط خانه
بی شک وجود انسان دارای دو بُعد است: بُعد فردی وبُعد اجتماعی وبه همین دلیل، دارای دو نوع زندگی است: زندگی خصوصی وعمومی که هر یک برای خود ویژگی هایی دارد وآداب ومقرّراتی.

انسان ناچار است در محیط اجتماع قیود زیادی را از نظر لباس، طرز حرکت ورفت وآمد تحمّل کند، ولی پیداست که ادامه این

ص: 38

1- مکارم الاخلاق، ج 1، ص 505.
2- کافی، ج 5، ص 559.

 

وضع در تمام مدّت شبانه روز خسته کننده ودردسرآفرین است.

او می خواهد مدّتی از شبانه روز آزاد باشد، قید وبندها را دور کند، به استراحت پردازد، با خانواده وفرزندان خود به گفت وگوهای خصوصی بنشیند، تا آنجا که ممکن است از این آزادی بهره گیرد؛ به همین دلیل، به خانه خصوصی خود پناه می بَرد، با بستن درها به روی دیگران، زندگی خویش را موقّتاً از جامعه جدا می سازد وهمراه آن از انبوه قیودی که ناچار بود در محیط اجتماع بر خود تحمیل کند آزاد می شود.

حال باید در این محیط آزاد، با این فلسفه روشن، امنیّت کافی وجود داشته باشد. اگر بنا باشد هر کس سرزده وارد این محیط گردد وبه حریم امن آن تجاوز کند، دیگر آن آزادی و استراحت وآرامش وجود نخواهد داشت وبه محیط کوچه وبازار مبدّل می شود.

به همین علّت همیشه در میان انسان ها مقرّرات ویژه ای در این زمینه بوده است ودر تمام قوانین دنیا وارد شدن به خانه اشخاص بدون اجازه آنها ممنوع است ومجازات دارد. حتّی در جایی که ضرورتی از نظر حفظ امنیّت وجهات دیگر ایجاب کند که بدون اجازه وارد شوند، مقامات محدود ومعیّنی حقّ دادن چنین اجازه ای را دارند.

در اسلام نیز در این زمینه دستور بسیار مؤکّد داده شده است وآداب وریزه کاری هایی در این زمینه وجود دارد که کمتر نظیر آن

ص: 39

 

دیده می شود.

در حدیثی می خوانیم: ابوسعید از یاران پیامبر صلی الله علیه و آله اجازه ورود به منزل گرفت، در حالی که روبه روی درِ خانه پیامبر صلی الله علیه و آله ایستاده بود. حضرت فرمود: هنگام اجازه گرفتن روبه روی در نایست.

در روایت دیگری می خوانیم: خود آن حضرت هنگامی که به درِ خانه کسی می آمد، روبه روی در نمی ایستاد، بلکه در طرف راست یا چپ قرار می گرفت ومی فرمود: «السَّلامُ عَلَیکُم» (وبه این وسیله اجازه ورود می گرفت)، زیرا آن روز هنوز معمول نشده بود که در برابر درِ خانه پرده بیاویزند.(1)

 

حتّی در روایات اسلامی می خوانیم: انسان هنگامی که می خواهد وارد خانه مادر، یا پدر ویا حتّی وارد خانه فرزند خود شود، اجازه بگیرد.

در روایتی آمده است: مردی از پیامبر صلی الله علیه و آله پرسید آیا هنگامی که می خواهم وارد خانه مادرم شوم باید اجازه بگیرم؟

فرمود: «آری».

عرض کرد: مادرم غیر از من خدمتگزاری ندارد، آیا باز هم باید اجازه بگیرم؟

فرمود: أَتُحِبُّ أن تَراها عُریانَهً؟ : «آیا دوست داری مادرت را برهنه ببینی؟»

عرض کرد: نه.

ص: 40

1- فخر رازی، تفسیر کبیر، ج 23، ص 198، ذیل آیه مورد بحث.

فرمود: فَاستَأذِن عَلَیها : «اکنون که چنین است از او اجازه بگیر».(1)

 

در روایت دیگری می خوانیم که پیامبر صلی الله علیه و آله چون می خواست وارد خانه دخترش فاطمه علیها السلام شود، نخست بر درِ خانه آمد دست به روی در گذاشت ودر را کمی عقب زد، سپس فرمود: السّلامُ عَلَیکُم. فاطمه علیها السلام سلام پدر را پاسخ داد. بعد پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود : اجازه دارم وارد شوم؟ عرض کرد: وارد شو ای رسول خدا!

پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: کسی که همراه من است نیز اجازه دارد وارد شود؟

فاطمه علیها السلام عرض کرد: مقنعه بر سر من نیست. وهنگامی که خود را به حجاب اسلامی محجّب ساخت، پیامبر صلی الله علیه و آله مجدّداً سلام کرد وفاطمه علیها السلام جواب داد وبار دیگر اجازه ورود برای خودش گرفت وبعد از پاسخ موافق فاطمه علیها السلام، اجازه ورود برای همراهش جابر بن عبداللّه گرفت.(2)

 

این حدیث به خوبی نشان می دهد که تا چه اندازه پیامبر صلی الله علیه و آله که یک الگو وسرمشق برای عموم مسلمانان بود این نکات را دقیقاً رعایت می فرمود.

حتّی در بعضی از روایات می خوانیم که باید سه بار اجازه گرفت :

اجازه اوّل را بشنوند.

ص: 41

1- تفسیر نور الثقلین، ج 3، ص 586.
2- تفسیر نور الثقلین، ج 3، ص 587.

 

هنگام اجازه دوم خود را آماده سازند.

هنگام اجازه سوم اگر خواستند اجازه دهند واگر نخواستند اجازه ندهند.(1)

 

حتّی بعضی لازم دانسته اند که در میان این سه اجازه فاصله ای باشد، چرا که گاه لباس مناسبی بر تن صاحبخانه نیست، گاه در حالی است که نمی خواهد کسی او را در آن حال ببیند، گاهی وضع اتاق به هم ریخته است، گاه اسراری است که نمی خواهد دیگری بر اسرار درون خانه اش واقف شود؛ باید به او فرصتی داد تا خود را جمع وجور کند.

واگر اجازه نداد، بدون کمترین احساس ناراحتی باید صرفنظر کرد.

در اینجا داستانی بسیار عبرت انگیز در باره عاقبت چشم چرانی نقل می کنیم که امید است همگان از آن عبرت گیرند.

 

حکایت مصطفی لطفی مصری
او می گوید دوستی داشتم که بیشتر علاقه من به او از جنبه دانش وفضلش بود، نه از جهت ایمان واخلاق. از دیدن وی همواره مسرور می شدم. در محضرش احساس شادی می کردم. نه به عبادات وطاعات او توجّه داشتم، نه به آلودگی وگناهانش. او برای من تنها رفیق اُنس بود وهرگز در این فکر نبودم که از وی علوم

ص: 42

1- وسائل الشیعه، ج 14، ص 161.

شرعی بیاموزم یا درس فضیلت واخلاق فرا گیرم.

سالیانی دراز با هم رفاقت داشتیم و در این مدّت، نه من از او بدی دیدم ونه او از من رنجید.

برای یک سفر طولانی، به ناچار قاهره را ترک گفتم واز رفیق محبوبم جدا شدم. از این پس مدّت ها با هم مکاتبه داشتیم وبدین وسیله از حال یکدیگر باخبر بودیم. امّا چندی گذشت ونامه ای از او به من نرسید واین وضع تا پایان مسافرتم ادامه داشت. در این مدّت همواره نگران وناراحت بودم.

پس از مراجعت از سفر برای دیدار دوستم به درِ خانه اش رفتم، از آن منزل رفته بود. همسایگانش گفتند مدّتی پیش تغییر مسکن داد و نمی دانیم به کجا رفت. برای پیدا کردن دوستم بسیار کوشش کردم ودر جست وجوی او به هر جایی که احتمال ملاقاتش را می دادم رفتم ولی هر چه جستم او را نیافتم. رفته رفته مأیوس شدم تا جایی که یقین کردم دوست خود را از دست دادم ودیگر راهی به او ندارم. اشک تأثّر ریختم؛ گریه کسی که در زندگی از داشتن دوستان باوفا کم نصیب است. گریه آن که هدف تیرهای روزگار قرار گرفته، تیرهایی که هرگز به خطا نمی رود وپی درپی درد ورنج آن احساس می شود.

اتّفاقآ در یکی از شب های تاریک آخر ماه به طرف منزلم می رفتم، راه را گم کردم وندانسته به محلّه دورافتاده وکوچه های تنگ ووحشتناک رسیدم. در آن ساعت از شدّت ظلمت چنین

احساس می کردم که در دریای سیاه وبی کرانی که دو کوه بلند و تیره آن را احاطه کرده است در حرکت هستم وامواج سهمگین آن گاهی بلند می شود وبه جلو می آید وگاهی فروکش می کند وبه عقب برمی گردد.

هنوز به وسط آن دریای تیره نرسیده بودم که از یکی از منازل ویران صدایی شنیدم ورفت وآمدهای اضطراب آمیزی احساس کردم که در من اثری عمیق گذارد. با خود گفتم ای عجب که این شب تاریک، چقدر اسرار مردم بینوا ومصائب غم زدگان را در سینه خود پنهان کرده است.

من از سال های پیش با خدای خود عهد کرده بودم که هرگاه مصیبت زده ای را ببینم اگر قادر باشم یاریش کنم واگر عاجز باشم با اشک وآه خود در غمش شریک گردم، به همین جهت راه خود را به طرف آن خانه گرداندم وآهسته در زدم. کسی نیامد. دفعه دوم به شدّت در را کوبیدم، در باز شد، دیدم دختر بچّه ای است حدود ده ساله که چراغ کم فروغی به دست داشت. در پرتو نور خفیف، دخترک را دیدم لباسی مندرس در بر داشت ولی جمال وزیباییش در آن لباس، مانند ماه تمام بود که پشت ابرهای پاره پاره قرار گرفته است. از دختر پرسیدم آیا در منزل بیمار دارید؟ او در کمال ناراحتی ونگرانی که نزدیک بود قلبش بایستد جواب داد: آری ای مرد، پدرم را دریاب که او در حال جان دادن است!

این جمله را گفت وبرای راهنمایی من وارد منزل شد. پشت

ص: 44

سرش رفتم مرا در بالاخانه ای برد که یک درِ کوتاه بیش نداشت. داخل شدم ولی اتاق وحشت زایی،چه وضع رقّت باری! در آن وقت گمان می کردم از جهان زنده به عالم مردگان آمده ام. در نظر من آن بالاخانه کوچک، چون گور وآن بیمار چونان میّتی جلوه می کرد.

نزدیک بیمار نشستم. بی اندازه ناتوان شده بود، گویی پیکرش یک قفس استخوانی است که تنفّس می کند ویا نی خشکی است که چون هوا در آن عبور می کند صدا می دهد. از روی محبّت دستم را روی پیشانی اش گذاردم. چشمانش را باز ومدّتی به من نگاه کرد. کم کم لب های بی رمقش به حرکت درآمد وبا صدایی بسیار ضعیف گفت: خدا را شکر که دوست گمشده ای را پیدا کردم!

از شنیدن این سخن چنان منقلب ومضطرب شدم که گویی دلم از جا کنده شده ودر سینه ام راه می رود.

فهمیدم که به گمشده ام رسیدم ولی هرگز نمی خواستم او را در لحظه مرگ وساعات آخر زندگی ملاقات کنم.

نمی خواستم غصّه های پنهانی ام با این وضع دلخراش ورقّت بار او تجدید شود.

با کمال تعجّب وتأثّر از او پرسیدم این چه حال است که در تو می بینم؟ چرا به این وضع دچار شده ای؟

با اشاره به من فهماند که میل نشستن دارد. دستم را تکیه گاه بدنش قرار دادم وبا کمک من در بستر خود نشست وآرام آرام لب به سخن گشود تا قصّه خود را شرح دهد. گفت: ده سال تمام من

ص: 45

ومادرم در خانه ای مسکن داشتیم. همسایه مجاور ما مردی ثروتمند بود، یک روز در قصر مجلّل وباشکوه آن مرد متمکّن دیدم دختری ماه رو وزیبایی دارد که نظیرش در هیچ یک از قصرهای این شهر نبوده، چنان شیفته ودلباخته اش شدم که صبر وقرارم به کلّی از دست رفت.

برای آنکه به وصلش برسم تمام کوشش خود را به کار بردم. از هر دری سخن گفتم وبه هر وسیله ای متوسّل شدم ولی نتیجه نگرفتم. آن دختر زیبا همچنان از من کناره می گرفت. سرانجام به او وعده ازدواج دادم وبه این امید قانعش کردم. با من طرح دوستی ریخت ومحرمانه باب مراوده باز شد، تا در یکی از روزها به کام دل رسیدم ودلش را با آبرویش یک جا بردم وآنچه نباید بشود اتّفاق افتاد.

خیلی زود فهمیدم که دختر جوان فرزندی در شکم دارد. دودل ومتحیّر شدم از اینکه آیا به وعده خود وفا وبا او ازدواج کنم یا آنکه رشته محبّتش را قطع کنم واز وی جدا شوم؟

حالت دوم را انتخاب کردم وبرای فرار از دختر، منزل مسکونی ام را تغییر دادم وبه خانه ای که تو در آنجا می آمدی منتقل شدم واز آن پس از او خبر نداشتم. از این قصّه سال ها گذشت. روزی نامه ای با پست به من رسید. در این وقت دست خود را دراز کرد، کاغذ کهنه زردرنگی را از زیر بالش خود بیرون آورد وبه دست من داد. نامه را خواندم این مطلب در آن نوشته شده بود :

ص: 46

اگر به تو نامه می نویسم، نه برای این است که دوستی ومودّت گذشته را تجدید نمایم، چرا که برای آن کار حاضر نیستم حتّی یک سطر یا یک کلمه بنویسم، زیرا پیمانی مانند پیمان مکّارانه تو ومودّتی مانند مودّت دروغ و خلاف حقیقت تو، شایسته یادآوری نیست چه رسد که بر آن تأسّف تمنّای تجدیدش نمایم.

تو می دانی روزی که مرا ترک گفتی آتش سوزنده ای در دل وجنین جنبنده ای در شکم داشتم. آتش تأسّف بر گذشته ام بود، جنین هم مایه ترس ورسوایی آینده ام. تو کمترین اعتنایی به گذشته وآینده من ننمودی، فرار کردی تا جنایتی را که خود به وجود آورده ای نبینی واشک هایی را که تو جاری کرده ای پاک نکنی. آیا با این رفتار بی رحمانه وضدّ انسانی می توانم تو را یک انسان شریف بخوانم؟

هرگز! نه تنها انسان شریفی نیستی بلکه اصلا انسان نیستی، زیرا تمام صفات ناپسند ودرندگان را در خود جمع کرده ای ویکجا مظهر ناپاکی ها وسیّئات اخلاقی شده ای. می گفتی تو را دوست دارم،دروغ می گفتی.توخودت را دوست می داشتی، تو به تمایلات خویشتن علاقه مند بودی، در رهگذر خواهش های نفسانی خود به من برخورد کردی ومرا وسیله ارضای تمنّیات خویشتن یافتی، وگرنه هرگز به خانه من نمی آمدی وبه من توجّه نمی کردی.

به من خیانت کردی چون وعده دادی که با من ازدواج کنی، ولی پیمان شکستی وبه وعده وفا نکردی. فکر می کردی زنی که آلوده به

ص: 47

گناه شد ودر بی عفّتی سقوط کرد لایق همسری نیست. آیا گناهکاری من جز به دست تو شد؟ آیا سقوط من سببی جز جنایتکاری تو داشت؟ اگر تو نبودی من هرگز به گناه آلوده نشده بودم. اصرار مداوم تو مرا عاجز کرد وسرانجام مانند کودکی که به دست جبّار توانایی اسیر شده باشد در مقابل تو ساقط شدم وقدرت مقاومت را از دست دادم.

عفّت مرا دریدی، پس از آن من خود را ذلیل وخوار حس می کردم وقلبم مالامال از غصّه واندوه شد. زندگی برایم سنگین وغیرقابل تحمّل می نمود وبرای دختر جوانی مانند من زندگی چه لذّتی می توانست داشته باشد؟ نه قادر است همسر قانونی یک مرد باشد ونه می تواند مادر پاکدامن یک کودک، بلکه قادر نیست در جامعه به وضع عادی به سر بَرد. او پیوسته سرافکنده وشرمسار است، اشک تأثّر می ریزد، به یاد رسوایی خویش وسرزنش های مردم می افتد، از ترس بندهای استخوانش می سوزد ودلش از غصّه آب می شود.

آسایش وراحت را از من ربودی، چنان مضطر وبیچاره شدم که از آن خانه مجلّل وباشکوه فرار کردم، از پدر ومادر عزیز واز آن زندگی مرفّه وگوارا چشم پوشیدم وبه خانه ای کوچک در محلّه ای دورافتاده وبی رفت وآمد مسکن گزیدم تا باقیمانده عمر غم انگیز خود را آنجا بگذرانم.

پدر ومادرم را کُشتی. خبر دارم که هر دو در غیاب من جان

سپردندوازدنیارفتند.آنهادرغصّه جدایی من دق کردندوازناامیدی دیدار من مردند. گمان می کنم مرگ آنها سببی جز این نداشت.

تو مرا کشتی زیرا آن سمّ تلخی که از جام تو نوشیدم وآن غصّه های کشنده وعمیقی که از دست تو در دلم جای گرفت وبا آن در جنگ وستیز بودم اثر نهایی خود را در جسم وجانم گذارد. اینک در بستر مرگ قرار دارم وروزهای آخر زندگی را سپری می کنم. من اکنون مانند چوب خشکی ام که آتش در اعماق آن خانه کرده، پیوسته می سوزد وبه زودی متلاشی خواهد شد.

گمان می کنم خداوند به من توجّه کرده ودعایم مستجاب شده است. خداوند اراده فرموده که مرا از این همه نکبت وتیره روزی برهاند واز دنیای مرگ وبدبختی به عالم زندگی وآسایش منتقل سازد.

با این همه جرایم وجنایات باید بگویم که تو دروغگو، مکّار، حیله گر، دزد وجنایتکاری. گمان نمی کنم خداوند عادل تو را آزاد بگذارد وحقّ من ستمدیده مظلوم را از تو نگیرد.

آری، این نامه را برای تجدید عهد دوستی ومودّت ننوشتم، زیرا تو پست تر از آن هستی که با تو از پیمان محبّت سخن بگویم. به علاوه من اکنون درآستانه قبر قرار گرفته، از نیک وبدهای زندگی، از خوشبختی ها وبدبختی های حیات، در حال وداع وجدایی ام. نه دیگر در دل من آرزوی دوستی کسی است ونه لحظات مرگ اجازه پیمان محبّت به من می دهد. این نامه را تنها از آن جهت نوشتم که

تو نزد من امانتی داری وآن دختر بچّه بیگناه تو است.

اگر در دل بی رحم تو عاطفه پدری وجود دارد بیا این کودک بی سرپرست را از من بگیر تا مگر بدبختی هایی که دامنگیر مادر ستمدیده اش شده است دامنگیر وی نشود وروزگارش مانند روزگار من توأم با تیره روزی وناکامی نشود.

هنوز از خواندن نامه فارغ نشده بودم که دیدم اشک بر صورتش جاری است پرسیدم بعد چه شد؟

گفت: وقتی این نامه را خواندم بدنم لرزید، از شدّت ناراحتی وهیجان گمان می کردم نزدیک است سینه ام بشکافد وقلبم از غصّه بیرون افتد. به سرعت به خانه ای که نشانی آن را داده بود رفتم وآن همین منزل بود. وارد این بالاخانه شدم دیدم روی همین تخت یک بدن بی حرکت افتاده ودختر بچّه اش در کنارش نشسته، با وضعی جانسوز وناراحت کننده گریه می کند.

بی اختیار از وحشت آن منظره هولناک فریاد زدم وبی هوش شدم. گویی در آن موقع جرایم غیرانسانی ام به صورت درندگان وحشتناک در نظرم مجسّم شده بودند. یکی چنگال خود را به من می نمود ودیگری می خواست با دندان مرا بدرد. وقتی به خود آمدم با خدا عهد کردم که از این خانه که اسمش را (غرفه الاحزان) گذاردم خارج نشوم وبه جبران ستم هایی که بر آن دختر مظلوم کرده ام مثل او زندگی کنم ومانند او بمیرم.

اینک وقت مرگم فرا رسیده ودر خود احساس مسرّت

ورضایت خاطر می کنم، زیرا ندای باطنی قلبم به من می گوید خداوند جرایم تو را بخشیده وآن همه گناه که ناشی از بی رحمی وقساوت قلب بوده آمرزیده است.

سخنش که به اینجا رسید زبانش بند آمد ورنگ صورتش به کلّی تغییر کرد ونتوانست خود را نگاه دارد ودر بستر افتاد.

آخرین کلامی که در نهایت ضعف وناتوانی به من گفت این بود: «إبنتی یا صدیقی» (دوست عزیزم، دخترم را به تو می سپارم) وسپس جان به جان آفرین تسلیم کرد.

ساعتی در کنارش ماندم وآنچه وظیفه یک دوست بود درباره اش انجام دادم. نامه هایی برای دوستان وآشنایانش نوشتم وهمه در تشییع جنازه اش شرکت کردند.

من در عمرم روزی را مثل آن روز ندیدم. زن ومرد به شدّت گریه می کردند. خدا می داند الان هم که غصّه او را می نویسم از شدّتِ گریه وهیجان نمی توانم خود را نگاه دارم وهرگز صدای ضعیف او را در آخرین لحظه زندگی فراموش نمی کنم که گفت : ابنتی یا صدیقی.

تا اینجا حکایت مصطفی مصری بود، از این پس گفتار مرحوم فلسفی است.

 

نصیحت مرحوم فلسفی به جوانان
این واقعه دردناک از تجاوز جنسی یک پسر وتسلیم نابه جای

یک دختر سرچشمه گرفت وتضادّ تمایلات وشکنجه های وجدان اخلاقی آن را تشدید کرد وسرانجام با آن وضع تأثّربار ورقّت انگیز پایان پذیرفت.

اگر دختر وپسر از اوّل تمایل جنسی خود را تعدیل کرده بودند، اگر بر خواهش های نفسانی خود مسلّط می بودند وبرخلاف عفّت وقانون با یکدیگر نمی آمیختند، هیچ یک از این صحنه های تکان دهنده ورنج آور پیش نمی آمد.

بدبختانه پسر تحت تأثیر شهوت بود وتمایل جنسی بر او حکومت داشت وفقط به ارضای خواهش نفسانی خود فکر می کرد ودر راه رسیدن به مقصودش از دروغگویی وعهدشکنی باک نداشت.

دختر نیز بر خواهش های نفسانی اش مسلّط نبود ودر مقابل غریزه جنسی قدرت خودداری نداشت. او فقط از آبرو وشرف خود می ترسید، چرا که وقتی پسر به او وعده ازدواج داد تسلیم شد وگمان می کرد با این وعده، تضادّ شهوت وشرف برطرف شده وآبرویش محفوظ خواهد ماند.

پسر پس از اِعمال شهوت وارضای غریزه جنسی اش دختر را ترک گفت وبرخلاف فطرت اخلاقی وسجایای انسانی، عهدشکنی کرد. دختر که عزّت وغرور و همه چیز او سرکوب شده بود، از ترس رسوایی وبدنامی خود وپدر ومادر، از خانه وزندگی واز رفاه وآسایش وخلاصه همه چیز چشم پوشید وبه آن زندگی

تلخ وناگوار تن داد وشکست های روحی وپایمال شدن آبرو وشرف، تار وپود وجودش را سوزانید واو را در سنین جوانی تسلیم مرگ کرد.

پسر که به وسیله نامه از نتایج شوم عهدشکنی وخیانت خود آگاه شده بود، سخت ناراحت شد. وقتی از نزدیک دختر بدبخت را در حال مرگ مشاهده کرد از وحشت بی هوش شد.

شکنجه وجدان اخلاقی وملامت های درونی چنان او را در هم کوبید که پس از مرگ دختر نتوانست به زندگی عادی ادامه دهد، احساس شرمساری مجبورش کرد که خود را در آن بالاخانه مصیبت زندانی کند ودر آن محیط رنج آور وطاقت فرسا آن قدر بماند تا بمیرد.(1)

 

نگارنده توجّه خوانندگان گرامی را به حدیثی که پیش از این حکایت از امام صادق علیه السلام نقل شد جلب می کند که در آن امام فرمود: النّظرُ سَهمٌ مِن سَهامِ إبلیس وکَم مِن نَظرَهٍ أورثت حَسرَهً طَویلَهً: «نگاه تیری است از تیرهای شیطان ای بسا یک نگاه موجب حسرت وغصّه طولانی خواهد شد».

تمام گرفتاری که در حکایت مزبور آمد از همان نگاه به خانه همسایه بود.

در اینجا به دختران مسلمان وشیعه امیرمؤمنان علی علیه السلام نصیحت می کنیم فریب پسرانی را که به شما وعده ازدواج می دهند نخورید،

ص: 53

1- .درمحضراستادفلسفی،ص260،به نقل ازجوان ازنظرعقل واحساسات،ج1،ص314.

زیرا ازدواج مقدّماتی دارد و از جمله آنها آشنایی دو خانواده با یکدیگر است و این باید نخست با گفت وگوهای والدین هر دو طرف انجام گیرد.

از سوی دیگر، برخی پسران ممکن است با ده ها دختر رابطه داشته باشند وبه آنها وعده ازدواج می دهند، آیا می خواهند با همه آنها ازدواج کنند؟

مختصر اینکه خواهران گرامی باید بدانید هیچ کس از پدر ومادرتان مهربان تر نیست. بدون مشورت آنها هیچ گاه اقدامی برای ازدواج نکنید که در دام شیطان گرفتار نشوید.

منبع: هدانا برگرفته از اهمیت حجاب و عفاف و ازدواج در اسلام/ علی محمودی ارسنجانی.

نظر مخاطبان درباره این مطلب:

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط سایت هدانا منتشر خواهد شد.

با توجه به حجم سوالات، به سوالات تکراری پاسخ داده نمی شود لطفا در سایت «سرچ» کنید.