درد دل امام علی با چاه آیا درست است؟
درد دل امام علی با چاه آیا درست است؟
آيا حضرت على(ع) واقعا سر در چاه مى كردند؟ منظورشان از اين كار چه بود؟
ماجراى سر در چاه بردن حضرت على عليه السلام يكى از اسرارى است كه تنها خود حضرت على عليه السلام از حقيقت آن آگاه است و حتى ياران حضرت هم از آن آگاه نشدند، گرچه حضرت على عليه السلام تا حدودى به بعضى از خواص خود اشاره به سر اين عمل كرده است. در روايتى از ميثم تمار آمده است: شبى از شب ها حضرت على (ع) مرا به صحرا برد. از كوفه خارج شديم. به مسجد جعفى رسيديم. آن حضرت چهار ركعت نماز خواند و پس از سلام و تسبيح دست هاى خود را بلند كرد و گفت: خدايا تو را چگونه بخوانم در حالى كه بنده گناهكار تو هستم و چگونه تو را نخوانم در حالى كه عاشق تو هستم.
خدايا با دستان گناه آلود و چشمان اميدوار به سويت آمده ام. خدايا تو مالك همه نعمت هايى و من اسير خطاها هستم. آن حضرت پس از دعا به سجده رفت و صورت به خاك گذاشت و يكصد مرتبه گفت: خدايا عفوم كن. پس از اين از مسجد خارج شديم و رفتيم تا به صحرا رسيديم. حضرت على (ع) خطى به دور من كشيد و فرمود: از اين خط بيرون نيا. مرا تنها گذاشت و رفت و در دل تاريكى گم شد.
آن شب، شب تاريكى بود. پيش خودم گفتم: اى ميثم آيا مولا و سرورت را در اين بيابان تاريك و با آن همه دشمن تنها رها كردى؟ پس در نزد خدا و پيامبر چه عذرى خواهى داشت؟ پس از آن سوگند خوردم كه مولايم را پيدا خواهم كرد. به دنبال آن حضرت رفتم و او را جستجو كردم. وقتى آن حضرت را از دور ديدم، به طرفش راه افتادم، وقتى كه رسيدم ديدم آن حضرت تا نصف بدن به چاه خم شده است و با چاه سخن مى گويد و چاه هم با او سخن مى گويد.
وقتى كه آن حضرت برگشتند، حضور مرا احساس كردند، پرسيدند: كيستى؟ گفتم: ميثم هستم. فرمود: مگر نگفتم از آن دايره پايت را بيرون مگذار؟ گفتم: نتوانستم تحمل كنم و ترسيدم كه دشمنان، بر تو آسيب برسانند. پرسيدند: آيا چيزى از آنچه گفتم شنيدى؟ گفتم: نه سرورم، چيزى نشنيدم. فرمود: اى ميثم وقتى كه سينه ام از آنچه در آن دارم احساس تنگى كند، زمين را با دست مى كنم و راز خودم را به آن مى گويم) أبحار، ج 40، ص 199 و منتهى الامال، ج 1، ص 401)
انسان هاى بزرگى مانند امير المومنين عليه السلام كه عالى ترين ارتباط را با خداوند دارند و در اوج معرفت نسبت به پروردگار مى باشند داراى بزرگترين دردها و عميق ترين رنج ها مى باشند. اصولا هر چه روح انسان بزرگتر و لطيف تر باشد آلام و دردها و اندوه هاى آن عظيم تر و عميق تر است.
وقتى روح عالى و لطيف باشد و فراتر از زمان و مكان خود باشد و ارتباط آن با خداوند عميق تر و ظريف تر باشد در اين حال معرفت نسبت به كانون عظمت و علم و قدرت و كمالات افزون تر خواهد بود. چنين روحى تنها با انس و الفت و ارتباط با روحى عظيم و در حد و مرتبه خود آرام مى گيرد و قرار مى يابد.
اگر اين روح آسمانى و ملكوتى چنين همدم و مونسى نيابد و كسى نباشد كه محرم راز او گردد و بتواند بى قرارى او را كه نتيجه درك اسرار و علوم و كمالات ما ورايى و غيبى است بفهمد و درك كند به ناچار سر در چاه فرو مى برد و اسرار و دقايق و لطايفى را كه انسان ها از درك و حمل آن عاجزند با چاه در ميان مى گذارد و اين درست همان كارى است كه امير المومنين عليه السلام انجام مى داد و اين نمايانگر روحى بى كرانه و دريا گونه و عميق و لطيف و عكس العملى طبيعى در برابر درك حقايق و معارف علوى و غيبى است.
بيشترين رنج و مصيبت حضرت اين بود كه برابرشان انسان هايى كوته بين و نافرمان قرار داشتند. گلايه حضرت به خاطر اين بود كه در ميان جمعى قرار گرفته بود كه تا ديروز در راه عقيده با پيامبر صادقانه شمشير مى زدند امّا امروز آن اعتقاد و ايمان و اخلاصشان را فداى قبيله كرده و همه چيز را فراموش نموده و بدنبال مادّيات و مقام روانه اند.
با نگاهى كوتاه در خطبههاى آن حضرت در مورد يارانشان اين مطلب به خوبى روشن مىشود كه يكى از غمهاى حضرت از دست ياران كوتاهبين و سستايمان خود به بوده است در آن زمان كسى نبود كه حرفهاى وحى مانند او را گوش بدهد و اوامر او را اجرا نمايد از اين رو آن حضرت احساس تنهايى عجيبى مىكند و در مورد يارانش مىگويد «نفرين بر شما از بس شما را سرزنش كردم خسته شدم آيا به جاى زندگى آخرت به زندگى موقت دنيا راضى گشتهايد؟… من هرگز به شما اعتماد ندارم… و در خطبهاى ديگر مى فرمايد «من اصحاب محمد صلى الله عليه و آله را ديدهام، امّا هيچكدام از شما را مانند آنان نمىبينم… خداوندا به جاى اينان، مرا يارانى بهتر ارزانى دار. شما در راه حق خود از رهبرتان اطاعت نمى كنيد. اى مرد نمايان نامرد… اى كاش نه شما را ديده بودم و نه مى شناختمان… خدا شما را بكشد كه قلبم را پر خون كرديد و سينه ام را به خشم و كين پركرديد و همراه هر نفسى پيمانه اى از رنج به كامم ريختيد. (نهج البلاغه، خطبه 25 و 34).
ياران حضرت افرادى بودند كه على عليه السّلام راضى بود ده نفر آنها را با يك نفر از ياران معاويه معاوضه بكند و در اينباره مى فرمايد: به خدا سوگند دوست دارم معاويه شما را با نفرات خود مبادله كند همچون مبادله نمودن دينار به درهم، ده نفر از شما را بگيرد و يك نفر را به من بدهد.
شايد به همين خاطر بوده كه حضرت با سينه اى پر از درد و رنج و اندوه فراوان چون كسى را نداشتند كه با او درد دل كنند، ناگزير با چاه دردِ دل مى كردند. لذا امام از اين تنهايى و بى وفائى و دردمندى به ستوه كه مى آمدند آرزوى وصال محبوب را در دل مى پروراندند و ملتمسانه درخواست مى كنند كه خدايا شقاوت ابن مجلم مرادى را زودتر برسان، و در وقت شهادت ندا مىدهد «فزتُ و رب الكعبه» يعنى به خداى كعبه از دست اين ياران بىوفا و سست ايمان راحت شدم و خود اين كلمه نهايت تنهايى و مظلوميت آن حضرت را مىرساند. پرسمان