نقش مهربانی با زیردستان در سبک زندگی اسلامی
نقش مهربانی با زیردستان در سبک زندگی اسلامی
فهرست این نوشتار:
الگوهای رفتاری سبک زندگی: مهربانی با زیردستان
استادمحمدتقی فعالی
مهرورزی با همگان به ویژه دوستان و زیردستان، شیوهی زندگی پیشوایان اسلام است. زندگی اجتماعی بدون محبّت و مُدارا امکانپذیر نیست. الگوهای دینی در دوستی، رفق و مُدار پیشه میکردند و به زیردستان و خدمتکاران به دیدهی اغماض مینگریستند. آنان از خود رفتاری شایسته و عدالتگونه نشان میدادند. اگر از خادمان خطایی سر میزد از در چشمپوشی در میآمدند. در کارهای سخت به یاری آنها میآمدند و در لباس و غذا با روشی انسانی برخورد میکردند. رسول گرامی اسلام (علیهالسلام) فرمودند:
کسی که برادرش زیردست اوست، باید از آنچه میخورد، به او بخوراند و از آنچه میپوشد، به او بپوشاند و زیادتر از توانایی و قدرتش به او تکلیف نکند (1).
یکی از بزرگترین افرادی که محبت و کرامت را به اوج رساند و برای همیشه الگوی انسانها در مهرورزی ماند، امام هشتم شیعیان (علیهالسلام) هستند. از آن بزرگوار نمونههای مختلفی بیان شده است.
نمونهی نخست:
حضرت رضا (علیهالسلام) خادمانی داشتند. ایشان روزی کاری داشتند اما دیدند که غلامان مشغول غذا خوردن هستند. امام صبر کردند و به خادمان فرمودند:
اگر برای من کاری ضروری پیش آمد و من بالای سر شما ایستادم، دست از غذا خوردن برندارید. نخست خوردن غذا را تمام کرده و سپس به کار من برسید (2).
نمونهی دوم:
شخصی به نام قاسم جعفری اظهار میدارد که روزی با ابوالحسن الرضا (علیهالسلام) مشغول صرف غذا بودیم آن حضرت غلامان خویش را از هر قوم و نژادی که بودند با زبان خودشان برای همراهی در غذا خوردن صدا کردند. آنها آمدند و با امام غذا خوردند (3).
نمونهی سوم:
یسع بن حمزه میگوید: روزی در محضر امام رضا (علیهالسلام) نشسته بودم و گروه بسیاری از مردم نیز نزد ایشان آمدند و پرسشهایی از حلال و حرام میکردند. در این هنگام، مردی گندمگون و بلندقامت از در وارد شد، سلام کرد و گفت: من مردی از دوستان شما و پدران شما هستم که از سفر حج باز میگردم. پولم در راه گُم شده و چیزی ندارم که به شهر خودم بازگردم. اگر بتوانی مقداری به من بده تا به وطن خود برسم، پس از رسیدن، آن پول را از طرف شما صدقه خواهم داد. زیرا خود را مستحق صدقه نمیدانم و در شهر خود دارای مُکنت و ثروت هستم.
امام به او فرمودند: بنشین، خدایت رحمت کند. سپس رو به مردم کردند و به گفتگوی خود با آنان ادامه دادند تا وقتی که همگی رفتند و جز من، سلیمان جعفری، خیثمه و آن مرد کسی نماند. آنگاه حضرت از ما اجازه گرفتند، برخاستند و به اندورن خانه رفتند. پس از لحظهای پشت درِ اتاق آمدند و دست خود را از بالای در بیرون آوردند. و فرمودند: أیْنَ الخُراسانِی؛ مرد خراسانی کجاست؟ آن مرد برخاست و عرض کرد: من اینجا هستم، فرمودند: این 200 دینار را بگیر، برای مخارج سفر خود هزینه کن، صدقه هم نده و از اینجا برو که من تو را نبینم و تو مرا نبینی!
وقتی آن مرد مسافر رفت، امام از اتاق بیرون آمدند، سلیمان جعفری عرض کرد: قربانت گردم! شما احسان و کرم نمودید، پس چرا روی خود را از این مرد پوشاندید؟ فرمودند: از ترس آنکه ذلّت و سرشکستگی سؤال را در چهرهی او مشاهده کنم، مگر نشنیدهای که رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند:
عمل کسی که کار نیک را پنهان دارد، با هفتاد حج برابر است و کسی که کار بدی را آشکار سازد، خوار و زبون شود و گناه پنهانی، مستحق آمرزش است (4).
نمونهی چهارم:
امام هشتم (علیهالسلام) هرگز زیردستان را فراموش نمیکردند و بیچارگان را از یاد نمیبردند. یاسر، خادم آن حضرت روایت کرده است:
آنگاه که مسافت میان ما تا شهر طوس، هفت منزل راه بود، ابوالحسن علی بن موسی الرضا (علیهالسلام) بیمار شدند. سرانجام به طوس درآمدیم. بیماری حضرت شدت یافت و چند روزی در آن شهر ماندیم. مأمون نیز روزی دوبار به بهانهی عیادت، نزد ایشان میآمد.
در واپسین روز حیات – که امام در آن روز دیده از جهان فروبستند – حضرت دچار ضعف شدیدی بودند. پس از اقامهی نماز ظهر، امام به من فرمودند: آیا مردم ناهار خودهاند؟ عرض کردم: با چنین حالی که شما دارید، چه کسی حاضر است غذا صرف کند؟
امام رضا (علیهالسلام) از جای برخاستند و فرمودند: سفرهی غذا را آماده سازید. همهی خدمتکاران و اطرافیان را بدون استثناء کنار سفره نشاندند. نسبت به آنان اظهار تفقّد و محبت فرمودند و فرد فرد آنان را مشمول الطاف خود قرار دادند. وقتی مردها از خوردن غذا دست کشیدند، دستور دادند برای زنان غذا بفرستند. آنگاه که آنان نیز غذا صرف کردند، ضعف مزاج امام آنچنان شدّت گرفت که بیهوش شدند و فریاد و شیون اهل خانه به آسمان رفت (5).
نمونهی پنجم:
یکی از ویژگیهای برجستهی امام رضا (علیهالسلام)، مواسات و همدردی با محرومان بود. در طی زیارت آن حضرت، این خصیصهی بزرگ اخلاقی چنین مطرح شده است:
اَلسّلام عَلَی غَوْثِ اللَّهْفانِ وَ مَنْ صَارَتْ بِهِ أَرضُ خُراسان؛ سلام و درود بر چارهساز و فریادرس بیچارگان و سلام بر آن کسی که سرزمین خراسان به برکت وجودش، خراسان شده است.
شخصی به نام غفاری میگوید: مردی از خاندان ابورافع – آزاد شدهی رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) – از من طلبی داشت، پیوسته پولش را مطالبه میکرد و سخت مرا تحت فشار قرار داده بود. من که چنین دیدم، در یکی از روزهای ماه رمضان نماز صبح را در مسجد مدینه خواندم و به قصد زیارت حضرت رضا (علیهالسلام) و کمک گرفتن از آن بزرگوار – که در «عریض» چند فرسخی مدینه سکونت داشتند – حرکت کردم. چون به نزدیک خانهی آن حضرت رسیدم، ایشان را که بر مرکبی سوار بودند و پیراهن و عبایی بر تن داشتند، مشاهده کردم که بیرون میآیند.
وقتی چشمم به امام افتاد، شرم و حیا مرا گرفت و چیزی نگفتم. ایشان که به من رسیدند، ایستادند و نگاهی به من کردند. سلام کردم و گفتم: فلانی، که یکی از دوستان شماست، طلبی از من دارد، به خدا سوگند مرا بر سرِ زبانها انداخته و پیش مردم رسوایم کرده است.
با این سخنان، پیش خود اندیشیدم که امام به آن طلبکار دستور میهند از مطالبه خودداری کند و به خدا سوگند نگفتم طلبم چقدر است.
امام رضا (علیهالسلام) به من دستور دادند بنشینم تا برگردند. من با حال روزه همچنان نشستم تا خورشید غروب کرد. نماز مغرب را خواندم و دیگر دلم گرفته بود. خواستم برگردم که دیدم آن حضرت آمدند و مردم دورشان را گرفته بودند. گروهی از بینوایان و تهیدستان هم سرِ راهشان نشسته بودند. امام نیز به آنان صدقه میدادند، احسان میکردند و همچنان میآمدند تا وارد خانه شدند. طولی نکشید که بیرون آمدند و مرا به داخل منزل فراخواندند.
داخل خانه رفتم، نزد آن حضرت نشستم و مقداری دربارهی ابن مسیّب، فرماندار مدینه برای آن حضرت سخن گفتم. وقتی سخنانم تمام شد ایشان فرمودند: گمان دارم که افطار نکردهای. عرض کردم: همینطور است.
امام ظرف غذایی طلبیدند، پیش من گذاشتند و من با خدمتکاران غذا خوردم. چون فارغ شدم، فرمودند: این تشک را بلند کن و هرچه در زیر آن است، بردار. تشک را بلند کردم و دینارهایی در زیر آن دیدم، برداشتم و در جیبم نهاد. سپس امام چهار تن از خدمتکاران را مأمور کردند تا همراه من بیایند و مرا به خانهام برسانند.
عرض کردم: قربانت گردم، شبگردان امیر مدینه اطراف شهر میگردند، دوست ندارم مرا همراه افراد شما ببینند. ایشان به خدمتکاران دستور دادند همراه من بیایند و هرجا که گفتم، باز گردند. آنها همین کار را کردند. وقتی نزدیک شهر رسیدم، به آنها گفتم بازگردید. آنگاه به خانه آمدم، چراغ را خواستم و دینارها را شمردم. دیدم 48 دینار است و طلبی که آن مرد از من داشت، 28 دینار بود. در این حال، در میان پولها دیناری را دیدم که برق میزد و میدرخشید. از آن خوشم آمد، برداشتم و نزدیک چراغ بردم، دیدم به خط خوانا روی آن نقش شده است:
حَقُّ الرَّجُلِ عَلَیْکَ ثَمانِیَةَ و عِشْرُونَ دیناراً وَ ما بَقِیَ فَهُوَ لَکَ؛ طلب این مرد از تو 28 دینار است و بقیهی مال خودت. به خدا سوگند من به آن حضرت مقدار طلب آن مرد را نگفته بودم (6).
پینوشتها:
1. مجلسی، بحارالانوار، ج 71، ص 140 و 141؛ نوری، مستدرک الوسائل، ح 15، ص 458.
2. کلینی، الکافی، ج 6، ص 298.
3. صدوق، عیون اخبار الرضا (علیهالسلام)، ج 2، ص 228.
4. کلینی، الکافی، ج 4، ص 24.
5. مجلسی، بحارالانوار، ج 49، ص 229.
6. مجلسی، بحارالانوار، ج 49 و 97؛ کلینی، الکافی، ج 1، ص 487 و 488.
منبع:هدانابرگرفته ازراسخون