ما زنده باشیم و یک عده بیت رهبری را تهدید کنند؟!
روایت زندگی شهید «مصطفی عارفی» از زبان همسرش
می گفت ما بسیجی ها زنده باشیم و یک عده آمریکاییصفت بیت رهبری را تهدید کنند؟! ما باشیم و اینها هر کاری دلشان می خواهد، هر بی حرمتی که می خواهند بکنند؟!
«مصطفی عارفی» از آن شهدایی است که خط به خط داستان زندگی اش شرح فلسفه وجودی یک مسلمان واقعی است. اینکه در هر موقعیت و زمان و در مواجهه با روزمرگی های زندگی و سختی هایش چطور باید عمل کرد، کجا باید تصمیم جدی برای رفتن گرفت و کجا باید ماند. شهید عارفی با درک درست از شرایط، بهترین راه ها را بر مبنای سبک زندگی ایرانی اسلامی انتخاب می کرد و همین انتخابهای درست بود که خداوند به او لیاقت شهادت داد. صحبتهای زینب عارفی از همسفری 10 سالهاش با مصطفی روایت کامل و بینقصی از زندگی این شهید است که تاکنون بخشی از این صحبتها در دو بخش منتشر شده است. در ادامه بخش سوم این گفتوگو را میخوانید.
شما بسیجی ها نمی گذارید مردم شاد باشند!
به هیچ وجه نمی توانست از کنار یک منکر بی تفاوت رد بشود و همیشه خیلی صریح و شجاعانه عمل می کرد.
سال 94 با یکی از اقوام به خارج از شهر رفته بودیم، در راه برگشت، دیدیم جایی تجمع شده و صدای سوت و دست و جیغ زن و مرد می آید و عده ای می رقصند. مصطفی چهره اش برافروخته شد و به من و خانم داییاش گفت که لطفا شما دخالتی نداشته باشید. خودش به سمت آنها رفت و با صدای بلند گفت: «چه خبره اینجا؟ ضبط را خاموش کنید…»
مردهای آنها هم که بویی از غیرت نبرده بودند، با لحنی توهین آمیز گفتند: «به شما چه ربطی دارد؟ مجلس خصوصی است. تولد داریم، شما بسیجی ها چرا نمی گذارید مردم شاد باشند؟» و بقیه هم شروع کردند به خنده و تمسخر.
مصطفی گفت: «مجلس خصوصی را ببرید در حریم خصوصی، این مکان عمومیه، هنوز ما بسیجی ها نمردیم که شما هرکاری خواستید بکنید.» بعد هم وانمود کرد که دارد به شخص خاصی یا پلیس تماس می گیرد. بالاخره بساط آنها جمع شد. در راه بازگشت، چند نفر آمدند و از مصطفی تشکر کردند و گفتند: «ایول به غیرت شما بسیجی ها، احسنت. اتفاقا یک جمع عربی هم بودند که خیلی ابراز ارادت کردند و احسنت گفتند.»
من از ایشان پرسیدم چرا آرام به یکی از آن ها نگفتید که بساط شان را جمع کنند. مصطفی گفت وقتی گروهی محرم و نامحرم قبح منکری را علنی از بین می برند تذکر و مجازاتشان هم باید علنی باشد تا دوباره قبح آن منکر برنگردد و کسی به خودش اجازه قبح شکنی ندهد.
صدا را قطع کن
هیچ ابایی از اینکه به خاطر نهی از منکر مورد توهین یا تمسخر قرار بگیرد نداشت. بعضی مواقع پیش میآمد که داخل تاکسی نشسته بودیم و راننده ترانه غیر مجاز با صدای خواننده زن گذاشته بود و مصطفی با مهربانی از راننده می خواست که صدا را قطع کند، برخی با احترام رعایت می کردند اما گاهی هم راننده با بد دهنی برخورد می کرد و اصلا ماشین را نگه می داشت و ما پیاده می شدیم ولی مصطفی هیچ ناراحت نبود و همیشه رضایت خداوند برایش مهم تر از همه چیز بود.
عاقبت بد
یک روز بعد از ظهر با صدای کف و سوت عده ای به سمت بالکن خانه رفت. دیدم جلوی گوشی موبایلش، دوربین شکاری گرفته و دارد از عده ای فیلم می گیرد، فهمیدم چه تصمیمی دارد. گفتم قبل از اقدام، حتما با 110 تماس بگیر، گفت تماس گرفتم ولی تا وقتی بیایند باید مدرک داشته باشم، با بسیج تماس گرفته ام، الان می رسند.
خودش زودتر رفت سراغ دانشجوها و به کسی که به عنوان ارشد بود گفت که این وضعیت (اختلاط دختر و پسر و رقص) را زودتر جمع کنید و حرمت نگه دارید. آن شخص منکر قضیه شد و مصطفی هم فیلم ها را نشانش داد و آن ها مجبور شدند این اوضاع را زود جمع کنند.
فردای آن روز دوباره قضیه تکرار شد و این بار آن ها به همراه خودشان آدمی با ظاهر مثلا موجه و بسیجی نما آورده بودند. مصطفی خیلی ناراحت شد و از ایشان خواست تا حرمت چفیه ای که همراه داشت را نگه دارد و گفت: احترام این چفیه خیلی بالاتر از آن است که کسی بخواهد ازش سوء استفاده کند.
بعد هم پلیس آمد و مصطفی مدارکی که داشت را نشانشان داد و از خودش دفاع کرد و ماجرا به خیر گذشت.
بعد از اینکه به خانه آمد گفت: نمی توانستم قبول کنم که یک عده به اصطلاح دانشجو اینگونه قبح یک منکر را بشکنند و بعضی ها با ذوق نگاهشان کنند و تازه مانع دخالت من هم بشوند، چه بد عاقبتی خواهند داشت افرادی که حلال خدا را حرام و حرام خدا را حلال می کنند.
مثل خلیلی شهید می شوی
همیشه می گفتم شما هم بالاخره یک روز مثل شهید خلیلی، شهید امر به معروف میشوی، همیشه به من می گفت خدا خیر و اجر به شما بدهد که مانع این کارهای من نمی شوی و در انجام واجبات دینی مثل امر به معروف و نهی از منکر همراهیام می کنی.
ایشان به راحتی می توانست از کنار آن منکر مثل خیلی های دیگر بگذرد، ولی غیرت و وظیفه بزرگ امر به معروف و نهی از منکر بهشان اجازه این کار را نمی داد.
چطور بی تفاوت باشم؟!
اعتقاد داشت این جنگ ها در حقیقت جنگ بین کفار و مسلمانان است. داعش نماینده آمریکا، اسرائیل و آل سعود است و در مقابل آن نیز محور مقاومتی چون ایران، لبنان، سوریه و عراق قرار دارند. ما نباید ساده لوح باشیم و اسیر این مرزبندی های جغرافیایی ساخته دست دشمنان شویم. برای ما مسلمانان مرز بین ایران، افغانستان، سوریه، لبنان و دیگر کشورهای مسلمان هیچ معنایی ندارد. برای ما اتحاد مسلمین و حفظ اسلام مهم است.
چگونه است که دشمنان در باطل خود متحد شده ولی ما نباید در جبهه حق متحد شویم و بگوییم جنگ در کشور ما نیست؟! مگر آن داعشی خانواده و زن وبچه ندارد؟ مگر او برای این راه باطل خود سختی ها را تحمل نمی کند؟ پس چرا ما برای جبهه حق سختی نکشیم؟
امام علی (ع) جان دادن به خاطر هتک حرمت به پیرزن یهودی در بلاد اسلامی را جایز نمی داند، ما چطور شاهد هتک حرمت به بانوان مسلمان باشیم و بی تفاوت بنشینیم؟! ببینیم که بچه های خردسال را به فجیع ترین حالت می کشند و ما نگران زندگی خودمان باشیم. می گفت نمی توانم قبول کنم که سهم من از وقایع منطقه فقط آه و حسرت باشد و هیچ کاری نکنم.
سخت ترین دوران زندگی
به جرات می توانم بگویم سال ۸۸ و دوران فتنه بدترین و سخت ترین سال زندگیمان بود. با اینکه در همین سال دانشگاه قبول شدم. ولی تلخی فتنه کام ما را هم تلخ کرده بود. مصطفی خیلی آشفته بود. اصلا روی پایش بند نبود. عزم سفر کرده بود و می خواست به تهران برود. ولی گویا اعلام کرده بودند هیچ کس از شهرهای دیگر نیاید تا اغتشاش بیشتر نشود.
ما روز و شب نداشتیم. خیلی حالشان بد بود. هرلحظه که ایشان به بیرون یا به دفتر بسیج می رفت، منتظر یک خبر بد بودم. می گفت ما بسیجی ها زنده باشیم و یک عده آمریکاییصفت بیت رهبری را تهدید کنند؟! ما باشیم و اینها هر کاری دلشان می خواهد، هر بی حرمتی که می خواهند بکنند؟!
روزی که حضرت آقا با بغض در نماز جمعه تهران سخنرانی کردند، مصطفی هم گریه کرد. باورم نمیشد، من تا آن لحظه اشک ایشان را ندیده بودم. البته با آن ولایتمداری و عشق به حضرت آقا که بنده از ایشان سراغ داشتم، انتظارش می رفت که طاقت دیدن بغض رهبر را نداشته باشد و بهم بریزد. مثل همه مردمی که عاشق رهبری هستند. واقعا در آن روزها همه حالشان بد بود.
مصطفی خیلی نسبت به حضرت آقا ارادت داشت و سعی می کرد در همه مسائل زندگی مقلد ایشان باشد. حتی در ساده زیستی هم نگاهشان به رهبری بود.
الان هم در این فتنه های آخر الزمان از شهدا می خواهم که از حضرت آقا محافظت کنند تا پرچم این انقلاب و بی واسطه به دست صاحب الزمان برسد.
مادر شهید هم خودش را مدیون خون شهدا می دانست
مصطفی اعتقاد داشت انجام واجبات دینی وظیفه اصلی هر فرد است، ولی انجام مستحبات و ترک مکروهات نشانه قدرشناسی نعمت های خداست. راهپیمایی روز قدس، 22 بهمن و یا حضور در راهپیمایی 9 دی راهم ازمستحبات موکد می دانست. گاها پیش آمده بود در روزهای راهپیمایی که کسالت داشتم ایشان اصرار می کرد که فقط چند قدم هم شده در این امر بزرگ برداریم چرا که آن را رخ کشیدن همبستگی مسلمانان می دانست.
یادم است وقتی امیرعلی فقط چند ماهش بود، مصطفی روز قدس راضیم کرد تا در راهپیمایی شرکت کنم. به من گفت نگهداری از بچه ها با من، قول می دهم شما اذیت نشوید.
امیرعلی دو یا سه ماهه را به همراه طاها به قسمت مردانه برد. بنده هم سمت خانم ها رفتم. با اینکه بعدا فهمیدم خیلی اذیت شد ولی چیزی به من نگفت، اعتقادی که داشت برایش خیلی مهم تر بود و خودش اصلا از سختی آن روز برایم نگفت و فقط بابت این همراهی تشکر کرد.
این اصرار و تلاش شهید برای حضور حداکثری در راهپیمایی ها فقط مربوط به خانواده خودش نبود. همیشه شب قبل از راهپیمایی با افراد فامیل و دوستان تماس می گرفت و همه را تشویق به این حضور میکرد. حتی به کسانی که مشکل رفت و آمد داشتند بابت وسیله رفت و آمد تضمین می داد. گاهی دو سرویس می رفت و عده ای را به مسیر راهپیمایی می رساند. مخصوصا برای حضور کودکان و نوجوانان خیلی تلاش می کرد.
برایم از مادر شهیدی گفت که خودش را مدیونش خون شهدا می دانست اما به خاطر کسالت نتوانسته بود در راپیمایی شرکت کند برای همین فردا با ویلچر مقداری از مسیر راهپیمایی را رفته بود تا مدیون رهبر و شهدا نباشد.
مشرق/.