خودپرستى، عامل سقوط انسان
از آيات قرآن و روايات ائمه معصومين عليهمالسلام استفاده مىشود كه هدف تزكيه نفس اين است كه به خداى متعال تقرب پيدا كنيم؛ يعنى هدف و كمال نهايى انسان، «قرب الى الله» است.

خودپرستى، عامل سقوط انسان
هدف تزکیه نفس
از آيات قرآن و روايات ائمه معصومين عليهمالسلام استفاده مىشود كه هدف تزكيه نفس اين است كه به خداى متعال تقرب پيدا كنيم؛ يعنى هدف و كمال نهايى انسان، «قرب الى الله» است. يگانه راه رسيدن به «قرب الى الله» عبوديت و «بندگى» است: وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاّ لِيَعْبُدُونِ.(ذاریات 56) كمال انسان، كمالى اختيارى است و اختيار ملازم با اين است كه دو يا چند راه پيش روى انسان وجود داشته باشد، بهطورى كه انسان از هر راه كه بخواهد، بتواند برود. از اين رو خداوند هم خير و خوبى را به انسان شناساند و هم شناخت شر و بدى را در نهاد او قرار داد: وَ نَفْس وَ ما سَوّاها. فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها.(شمس 7-8) انسان هم مىتواند به اعلى عِلّيّين برسد و هم اين استعداد را دارد كه به اسفل سافلين سقوط كند. و هدايتگر و يارى رسان انسان در سير صعودى به مراتب كمال، خداى تبارك و تعالى است و طلايهدار مسير سقوط و اسفلالسافلين نيز شيطان است؛ همان كه قسم ياد كرده كه همه انسان ها را به اين حضيض سقوط بكشاند: فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ.(ص 82) به عزتت سوگند كه همگى را از راه بهدرخواهم برد.
نقطه اوج و قله مسير تكامل انسان جايى است كه اگر به مدد حق بتواند به آن دست يابد، حايلى بين خود و خدا نمىبيند؛ نقطهاى كه به تعبير مناجات شعبانيه، روح انسان معلَّق و آويخته به عزت الهى مىشود: وَ تَصِيرَ اَرْواحُنا مُعَلَّقَهًًْ بِعِزِّ قُدْسِكَ. در اين مقام انسان كاملاً درك مىكند و به عيان مىبيند كه از خودش هيچ ندارد و با خدا همه چيز دارد. اين اوج ترقى انسان و نهايت قرب و ارتباط و تعلّق او به خدا است. اين مقامى است كه در آن، انسان ديگر هيچ خواستهاى از خود ندارد و فقط خواست و اراده خدا مطرح است و بس. صاحب اين مقام چيزى را اراده مىكند كه خواست و اراده خدا به آن تعلّق گرفته است. خلاصه، اين مقامى است كه به وصف درنمىآيد و تا انسان خود به آن نرسد برايش قابل درك نيست. البته نيل به اين مقام براى انسان هاى عادى ميسر نيست؛ اما بايد اين نقطه اوج مد نظر باشد تا راه گم نشود؛ مانند قله كوه كه اگر هم به آن نرسيم ولى در هر لحظه با نظر به آن مىتوانيم بفهميم كه آيا در مسير هستيم يا منحرف شده ايم.
نهايت سقوط انسان
در مقابل آن نقطه اوج كه انسان همه چيز را از خدا مىداند و مىبيند، نقطه حضيض و نهايت سقوط اين است كه انسان بخواهد همه چيز و همهكس تحت اراده او درآيند و خود تابع هيچ چيز و هيچكس نباشد. چنين انسانى در پى آن است كه بر همه چيز تسلط پيدا كند و همه تابع اراده او شوند و به ميل او رفتار نمايند. او معتقد است زير بار هيچ كس نبايد برود، حرف هيچكس را نبايد بشنود، تسليم هيچ كس نبايد بشود و تنها اراده خودش بر سرنوشت او و بلكه بر همه جهان و جهانيان حاكم باشد. آرى، انسان گاه به مرتبهاى مىرسد كه با وجود آنكه خود مىداند و درك مىكند كه «بنده» و «مملوك» است، اما از روى علم و عمد اين امر را انكار مىكند. به طور كلى يكى از ويژگى هاى انسان اين است كه گاه با اينكه مطلبى مثل آفتاب برايش روشن است اما چشمش را مىبندد و انكار مىكند! ربوبيت خدا را نسبت به خود كاملاً مىفهمد، اما مىگويد ابداً چنين چيزى وجود ندارد! حقانيت انبيا كاملاً برايش به اثبات مىرسد، اما زير بار نمىرود و مىگويد وحى و معجزات انبيا تخيّل و سحر و جادو است! او فقط خود را مىبيند و حاضر نيست غير خود را ببيند. اين همان «خودپرستى» است. البته خودپرستى مراتبى دارد، كه بالاترين مرتبهاش اين است كه انسان كاملاً و در همه شؤون، خود را جاى خدا بگذارد و با سر دادن نداى«اَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلی(نازعات 24) بگويد اصلاً آن «خدا»يى كه شنيدهايد من هستم!
از نمونههاى بارزى كه تا نهايت درجه سقوط به پيش رفت و همه شؤون خدا را براى خود قايل شد و با گفتن أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلى ادعاى خدايى كرد فرعون است. داستان فرعون و نظاير آن نشان مىدهد كه انسان تا چه حد ممكن است سقوط كند، و تا چه حد مىتواند خودپرست و فريب كار باشد. با اينكه حقيقت كاملاً بر او مكشوف است، با اين حال از سر خود پرستى و براى حب مقام و ثروت و نظاير آنها، دست به انكار مىزند. البته تعداد چنين افرادى كه تا اين حد بتوانند در مقابل نداى وجدان خود و آفتاب حقيقتى كه بر وجودشان تابيده مقاومت كنند، زياد نيست، اما بالاخره قرآن گواه است كه چنين انسانهايى كه به معناى حقيقى كلمه به اسفل سافلين فرو افتادهاند وجود داشتهاند. اين راه هنوز هم بسته نيست و ممكن است هنوز هم باشند يا بيايند كسانى كه حتى گستاخانهتر از فرعون هم سخن بگويند!
مراتب صعود و سقوط انسان
به هر حال اينها دو قطب مخالف مسيرى است كه پيش پاى انسان قرار دارد. يك طرف قطبى است كه انسان براى خودش هيچ نمىبيند: عَبْداً مَمْلُوكاً لا يَقْدِرُ عَلى شَيْء:(نحل 75) بندهاى مملوك كه خودبخود بر هيچ كارى توانايى ندارد. امورش را كاملاً به خدا تفويض كرده و حتى امر اختيار خود را نيز به خدا سپرده است: اِلهى اَغْنِنى بِتَدْبيركَ لى عَنْ تَدْبيرى وَ بِاخْتيارِكَ عَنْ اِخْتيارى(بحار الانوار، ج 98، باب 2، روايت 3) خدايا مرا از اينكه خودم انتخاب كنم بى نياز كن! تو به جاى من اختيار كن! اين مقامى است كه در آن، انسان مىبيند كه ذره ذره وجود به هستى خدا بسته است و همگى شعاع نور وجود اويند. مىبيند كه همه عالم به اراده او در چرخش و گردش است و اگر لحظهاى و آنى نظرش را بردارد همه نيست و نابود مىشوند. در چنين مقامى بنده به عيان مىبيند كه اراده خدا همان و بود يا نبود شيئى نيز همان. إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ:(یس 82) چون به چيزى اراده فرمايد، كارش همين بس كه بگويد: «باش»؛ پس [بى درنگ] موجود مىشود.
از آن سو، در منتهى اليه قطب مخالف نيز جايى است كه انسان چيزى غير خود را نمىبيند! جايى است كه خود را دقيقاً به جاى خدا مىنشاند و با فرياد «اَنَا رَبُّكُمُ الاَْعْلى» ادعاى خدايى مىكند! و همهچيز و همه كس را براى خود و در خدمت خود خاضع و خاشع مىخواهد، و اراده و خواستى جز اراده و خواست خود نمىپسندد.
آن گاه بين اين دو قطب، مراتب بىشمارى وجود دارد كه از نظر تعداد به بىنهايت ميل مىكند. اگر انسان موحدى در مقام «عبد خالص» نبود كه همان مقام توحيد خالص است، در هر مرتبه ديگرى كه باشد طبيعتاً آميزهاى از توحيد و شرك خواهد بود. بسيارى از انسانهاى موحد كه به خدا و پيامبران و حساب و كتاب ايمان آوردهاند همينگونهاند؛ يعنى رگههايى از شرك در ايمانشان ديده مىشود. البته اين مراتب شرك، مراتبى نيست كه به اصل ايمان و سعادت انسان لطمه بزند اما قطعاً در تنزّل درجات كمال او اثر مىگذارد. اينها شركهاى خفى و ضعيفى است كه جز اولياى خاص الهى كسى از آنها مصون نيست. ما اگر در خودمان دقت كنيم، خواهيم ديد كه حتى عبادتهاى بسيار خوب و عالى ما نيز توأم با نه يك شرك، كه شركهاى فراوان است! شايد براى ما بسيار كم اتفاق بيفتد كه بتوانيم نمازى با حضور قلب كامل بخوانيم؛ نمازى كه از ابتدا تا انتها تمام حواسمان به خدا و اشكمان جارى باشد و خضوع و خشوع كامل داشته باشيم.
افراد عادى معمولاً متوجه اين گونه شركها نيستند و عمرى بىآنكه خود توجه داشته باشند با شرك زندگى مىكنند و سرانجام نيز در همين حالت غفلت و بىخبرى از اين شركهاى خفى از دنيا مىروند. اما بزرگان و كسانى كه ايمان و معرفتشان كاملتر است به اين مسئله توجه دارند.
درباره مرحوم شيخ انصارى يا مرحوم ميرزاى شيرازى نقل كردهاند كه وصيت كرده بود بعد از فوت من تمام نمازهايم را قضا كنيد! براى كسى مثل شيخ انصارى يا ميرزاى شيرازى اين حرف بسيار عجيب است. به هر حال يكى از نزديكان جرأت به خرج داده بود و پرسيده بود، آقا مگر شما چقدر نماز باطل يا نماز قضا داريد كه مىفرماييد همهاش را قضا كنند؟! بر حسب نقل، ايشان فرموده بودند: من هنگامى كه نماز مىخوانم خيلى لذت مىبرم؛ لذتى كه با هيچ لذت ديگرى قابل مقايسه نيست. از اين خوف دارم كه اين لذت ها در نيّتم تأثير گذاشته باشد و نمازهايم را قربهًًًْْ الى الله نخوانده باشم، بلكه يك عامل هم اين بوده كه مىخواستهام به اين لذت برسم! اين حرف شايد در نظر ما شبيه افسانه باشد! اما بزرگانى مثل شيخ انصارى بزرگيشان به همين است كه حتى اينگونه انگيزههاى بسيار ظريف و ناپيدا از نظر آنان دور نمىماند.
«خودپرستى» ريشه سقوط انسان
ريشه همه كفرها «خودپرستى» است. فرد در هر مرتبهاى از مراتب شرك و كفر خفى و جلى كه باشد، اگر بررسى كنيم، خواهيم ديد كه به همان نسبت دچار خودپرستى است. اگر بخواهيم ملاكى داشته باشيم كه مشخص كند هريك از رفتارهاى ما روى قوس صعود و تكامل است يا روى قوس سقوط و تنازل، بايد ببينيم اين كار را واقعاً چون «خدا» خواسته انجام مىدهم يا چون «خود»م مىخواهم. البته در برخى از مراتب شرك خفى ممكن است آن خودپرستى آن چنان مخفى و ناپيدا باشد كه حتى بر خودمان نيز پوشيده بماند.
به هرحال از تسويلات نفس نبايد غافل بود. يكى از تسويلات نفس اين است كه براى خودپرستى گاهى از در منطق و استدلال وارد مىشود و سعى دارد به انسان بقبولاند كه اصلاً اين كارى كه تو مىكنى عين عقل و منطق است؛ نظير آنچه ابليس براى توجيه خودپرستى خود انجام داد. او هم براى سرپيچى از مسير عبوديت و گرفتن طريق انانيت، به اصطلاح خودش با خدا بحث علمى كرد و برهان منطقى آورد كه سجده او بر آدم كارى خطا است! بايد از اينگونه تسويلات نفس به خدا پناه ببريم.
در همين زمانِ خودمان كسانى را مىشناسيم كه به چنين مصيبتى گرفتار آمدهاند. آنان كه در اثر رشد انانيت در نفسشان، ايمان خود را از دست دادهاند، سخنان كفرآميز خود را در قالب استدلال علمى و برهانى – البته از ديد خودشان – بيان مىكنند. برخى از اينها كسانى هستند كه چند سال در حوزه علميه تحصيل كردهاند و با قرآن و حديث و فلسفه و كلام آشنا هستند. افرادى كه وقتى به آخرت مىرسند ظرفيت علمشان به آخر مىرسد و كشكول علمشان تهى مىگردد! نه فقط علمشان تمام مىشود بلكه در حال شك و ترديد به سر مىبرند، و بلكه بالاتر، اصلا نسبت به اين حقيقت كورند و توان ديدن آن را ندارند.
گمراهى با وجود علم؛ چرا؟
آرى، مشكل در هوی پرستى است. اگر كسى خود را به جاى خدا گذاشت و خواستِ دل را به جاى خواست خدا نشاند و تابع هوی و هوس خود شد، خداوند با وجود علمْ او را گمراه مىكند. البته خدا با كسى دشمنى ندارد؛ منظور اين است كه خداوند اثر طبيعى و ذاتى پيروى از
هوی و هوس را چنين قرار داده است: إِنَّ اللهَ لا يَظْلِمُ النّاسَ شَيْئاً وَ لكِنَّ النّاسَ أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ(یونس 44): خدا به هيچ وجه به مردم ستم نمىكند، ليكن مردم خود بر خويشتن ستم مىكنند. خدا و پيامبران به انسان هشدار لازم را دادهاند و او را از طغيان و سركشى بر حذر داشتهاند. آنان او را آگاه كردهاند كه در اين سراشيبى ها اگر جانب احتياط را رعايت نكند و سرعت بگيرد كنترل نفس از دستش خارج شده و اسب چموش نفس او را بر زمين خواهد زد و مغزش را متلاشى خواهد نمود. حال اگر كسى به اين هشدارها توجه نمىكند و بى محابا در سراشيبى اشكال به خدا و پيامبر و قرآن و تظاهرات بر عليه خدا به پيش مىتازد، عوارض طبيعى آن نيز دامنگيرش خواهد شد و به مرحلهاى مىرسد كه با وجود علم راه انكار را در پيش مىگيرد؛ اَضَلَّهُ اللهُ عَلى عِلْم.
البته پيامبر، پيامبر رأفت و رحمت است و حريص بر هدايت ما: عَزِيزٌ عَلَيْهِ ما عَنِتُّمْ حَرِيصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمُؤْمِنِينَ رَؤُفٌ رَحِيمٌ(توبه 128) اما وقتى كسى خودش نخواهد، پيامبر كارى از پيش نمى برد؛ چرا كه بنا بر اين است كه هدايت انسان اختيارى باشد. كسانى در اثر پيروى از
هوی و هوس خويش و خودپرستى، همه راهها را از هر طرف بر خود بستهاند و خود بر چشم و گوش خويش پرده افكندهاند تا حقيقت را نبينند و نشنوند. بيم دادن و ندادن خدا و پيامبر براى اينان مساوى است. سَواءٌ عَلَيْهِمْ أَ أَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لا يُؤْمِنُون؛(1) آنان را چه بيم دهى [و] چه بيم ندهى [به حالشان تفاوت نمىكند] ايمان نخواهند آورد.
كسى كه كارش به جايى رسيده كه صريحاً مىگويد من حرف «تونى بلر» را از سخن امام سجاد(عليه السلام)
بيشتر قبول دارم و بهتر مىپسندم، ديگر از او چه انتظارى مىتوان داشت؟! خداوند چگونه چنين كسى را هدايت كند و انذار پيامبر(صلى الله عليه وآله) براى او چه اثرى دارد؟! انذار پيامبر در كسى اثر دارد كه خشيت الهى را در دل داشته باشد، نه كسى كه از تظاهرات عليه خدا هم بيم ندارد!
خلاصه اين كه، نقطه اوج ترقّى و تكامل انسان قرب به خدا است و آن هم يك راه بيشتر ندارد: خداپرستى؛ نقطه مقابل آن نيز سقوطى است كه تا اسفل سافلين فرود مىآيد، و آن هم يك راه دارد: خودپرستى.
کیهان