وبگاه پاسخگویی به سوالات دینی هدانا

آيا دل همان روح آدمى است؟

0

آيا دل همان روح آدمى است؟

از دل با واژه هايى چون «قلب» و «فؤاد» (در زبان عربى) نيز ياد مى شود. اما بايد ديد دلى كه در سينه جايى دارد با دلى كه كانون معرفت و محبت و ادراك است چيست و نسبت آن با روح و نفس ما چيست.

غزّالى در احياء العلوم، گام ما را در شناخت دل، لحظه‏اى بر اين حقيقت نگاه مى‏دارد كه «قلب و دل، به دو مفهوم است:

1) آن قطعه گوشت صنوبرى شكلى كه جانب چپ سينه قرار دارد و تلمبه‏خانه بدن و در ارتباط با گردش خون است. اين، چيزى است كه در علم طبيعى از آن بحث مى‏شود و چيزى است كه حتى حيوانات هم آن را دارند مرده هم اين قلب را دارد، ليكن كار نمى‏كند.

2) آن بعد لطيف و خدايى بشر است كه جنبه معنوى و روحانى دارد و حقيقت انسان است و همين قلب و دل است كه درك مى‏كند و صاحب علم و شناخت است و تكليف، متوجه اين قلب است و از همين قلب، انتظار و طلب است و همان، مورد عقاب و سرزنش قرار مى‏گيرد. بسيارى از فرزانگان هم در تحليل نوع ارتباط اين دل (قلب) با دل (قلب) مادى در سينه، فرومانده و اين راز ناشناخته را كشف نكرده‏اند». (مُحَجّه البيضاء، ج 5، ص 5)

يكى دل را «سلطان اقليم وجود» مى‏داند يكى آن را «كعبه مراد» مى‏شناسد يكى «حرم خدا» معرفى مى‏كند يكى «خانه محبوب» مى‏داند يكى «نهان‏خانه اسرار و معارف» ترسيمش مى‏كند. به راستى، دل چيست؟

دل چه باشد، مخزن اسرار حق/ خلوت جان بر سر بازار حق

دل امين بارگاه محرمى است/ دل اساس كارگاه آدمى است (شيخ محمود شبسترى، گلشن راز)

خواجه انصارى گويد: «دل آدمى را چهار پرده است: پرده اول، صدر است كه مستقرّ مهد الهام است پرده دوم، قلب است كه محل نور ايمان است پرده سوم، فؤاد است كه سراپرده مشاهدت حق است پرده چهارم، شغاف است كه محل رحل عشق است. اين چهار پرده هر يكى را خاصيتى است و از حق به هر يكى، نظرى. «رب العالمين» چون خواهد كه رميده‏اى را به كمند لطف در راه خويش كشد، اول نظر مى‏كند به صدر وى، تا سينه وى از هواها و بدعت‏ها پاك گردد. پس نظر مى‏كند به قلب وى، تا از آلايش دنيا و اخلاق نكوهيده پاك گردد. پس نظر مى‏كند به فؤاد وى و او را از علايق و خلايق باز برد و چشمه حكمت در دل وى گشايد. پس نظر مى‏كند به شغاف وى، نظرى كه بر روى جانِ نگار است». (فرهنگ اصطلاحات و تعبيرات عرفانى، ص 212)

استاد علامه جعفرى در پژوهشى كه پيرامون اين لطيفه ربانى و ويژگى‏هايش دارد و تركيبات ادبى ساخته شده از واژه دل را تا حدود 427 تركيب، همراه با نمونه‏هايى از شعر شاعران مى‏آورد، در پايان، اين گونه جمع‏بندى مى‏كند:

«بياييد همه كتاب‏هاى سازنده بشرى را از كتب باستانى يونان و هند گرفته تا الهيات قرون وسطى و نوشته‏هاى به ظاهر ادبى مشرق و غرب، مانند مثنوى جلال‏الدين مولوى و بينوايان ويكتور هوگو و آثار انسانى داستايوسكى، بالزاك، تولستوى، شكسپير و صدها امثال اين آثار كه بسيار بسيار عالى‏تر از روان‏شناسان حرفه‏اى، انسان را شناخته‏اند، در يك ميدان بزرگ بين‏المللى جمع كنيم سپس روى كلماتى مانند دل، وجدان، عقل سليم، فطرت پاك، عواطف عالى (تصعيد شده) انسانى را قلم بطلان بكشيم، يعنى آنها را از آن آثار بزرگ انسانى منها كنيم، ببينيم آيا در اين صورت، حتى يك سطر در آن كتاب‏ها وجود خواهد داشت كه به خواندنش بيرزد»؟ (شناخت از ديدگاه علمى و ديدگاه قرآن، ص 439)

اين نكته، نقش محورى «دل» را در حيات انسانى و انديشه‏هاى بشرى و فرهنگ ملل و افكار فلاسفه نشان مى‏دهد.

خلاصه دل را يكى از راههايى مى دانند كه با آن مى توان به خدا رسيد و به شناخت او نائل گرديد. دل در كنار عقل مسيرى است براى رسيدن به خالق هستى. آنچه را عقل از حلش در مى ماند دل به فرياد مى رسد و در بسته را مى گشايد.

راه شناخت حقيقت قلب

تنها راهى كه ما براى شناخت معناى «قلب» در قرآن پيدا كرده‏ايم اين است كه در قرآن جستجو كنيم ببينيم چه كارهايى قلب نسبت داده شده و چه آثارى دارد و از راه مطالعه آثارش قلب را بشناسيم. ما هنگامى كه با چنين ديدى به موارد كاربرد واژه قلب در قرآن مى‏پردازيم در مى‏يابيم كه حالات گوناگون و صفات مختلفى به قلب و فؤاد نسبت داده شده است كه مهمترين آنها از اين قرار است:

يكى از آثارى كه به «قلب» نسبت داده شده عبارت است از «ادارك» اعم از ادراك حصولى و ادراك حضورى كه با تعابير مختلف در قرآن مجيد نشان داده مى‏شود كه فهميدن و درك كردن از شؤون «قلب» و به تعبير ديگرى «فؤاد» است از اين رو است كه مى بينيم قرآن با تعابير مختلف و با استفاده از كلماتى از خانواده عقل و فهم و تدبر و… كار ادراك و عم ادراك را به قلب نسبت مى‏دهد يعنى، حتى در آنجا نيز كه ادراك را از قلب نفى مى‏كند مى‏خواهد اين حقيقت را القاء كند كه قلب كار خودش را انجام نمى‏دهد و سالم نيست يعنى، شان قلب اين است كه ادراك كند پس اگر ادراك نمى‏كند بخاطر عدم سلامت آن است كه اگر سالم مى‏بود ناگزير عمل ادراك را انجام مى‏داد.

در قرآن ما به آياتى بر مى‏خوريم نظير آيه:

«ولقد ذرانا لجهنم كثيرا من الجن و الانس لهم قلوب لا يفقهون بها» (اعراف/ 179)

[و حقا آفريديم برا جهنم بسيارى از جن و انس را (كه) دل داشتند ولى با آن نمى‏فهميدند].

كه به كسانى كه دل دارند ولى نمى‏فهمند اعتراض دارد و نشان مى‏دهد كه دل براى فهميدن است و نيز به آيه ديگرى كه مى‏گويد:

«و منهم من يستمع اليك و جعلنا عل قلوبهم اكنه ان يفقهوه» (انعام/ 25 و جمله «جعلنا على قلوبهم اكنه ان يفقهوه» در آيه 46 اسراء و 57 كهف نيز آمده است)

[و بعضى از آنان به تو گوش فرا مى‏دهند و قرار داديم بر دلهايشان پرده‏ها و حجابهايى (كه مانع مى‏شود) از اينكه آن را بفهمند].

در اين ايه نيز سخن از آن است كه دلهاى اينان آيات خدا و سخن پيامبر را نمى‏فهمند ولى، نفهميدنشان را مستند مى‏كند به حجابها و موانعى كه نمى‏گذارند قلب كار خود را انجام دهد يعنى، به اصطلاح مقتضى درك موجود است چرا كه قلب براى درك كردن و فهميدن آفريده شده ليكن حجب و موانع نمى‏گذارند وظيفه خويش به انجام رساند.

در بعضى از آيات از لفظ عقل استفاده شده و مى‏فرمايد:

«افلم يسيروا فى الارض فتكون لهم قلوب يعقلون بها» (حج/ 46)

[پس آيا (چرا) در زمين سير نكردند تا اينكه برايشان دلهايى باشد كه با آن بينديشند].

از آيه فوق چنين مى‏توان فهميد كه دل براى انديشيدن و درك واقعيت است و بر انسان لازم است كه از اين ابزار كه خداوند براى فهميدن در اختيارش قرار داده آن طور كه شايسته است استفاده كند و آن را براى درك حقايق به كار گيرد زيرا خداى متعال زمينه مساعد را برايش فراهم آورده تا به وسيله قلب بتواند بفهمد.

و نيز در آيه ديگر از لفظ تدبر استفاده كرده و مى‏گويد:

«افلا يتدبرون القرآن ام على قلوب اقفالها» (محمد/ 24)

[آيا درباره قرآن نمى‏انديشند يا بر دلها قفلهاشان زده شده (و از درك آن مانع مى‏گردد)].

كه آيه نمبرده گرچه نه بطور صريح ولى بطور ضمنى «تدبر» را به دلها نسبت مى‏دهد و از اينكه منافقان، قرآن را نمى‏فهمند گلايه دارد كه آيا دلها را به كار نمى‏اندازند و نمى‏انديشند و تدبر نمى‏كنند و يا اينكه دلهاشان قفل شده و اين مانع نمى‏گذارد بفهمند يعنى، باز هم مفروض اين است كه دل براى فهميدن است و اينكه اينان دل دارند و نمى‏فهمند يا بخاطر اين است كه دل خويش را براى فهميدن به كار نمى‏گيرند و يا موانعى جلو درك آن را گرفته است.

از اين گذشته قرآن پيوسته دل راه خواه به لفظ «قلب» يا به لفظ «فؤاد» در رديف ديگر ابزار ادراكى محسوسى نظير سمع و بصر به شمار آورده است. نظير آيه:

«ان السمع و البصر و الفؤاد كل اولئك كان غنه مسئولا» (اسراء، آيه 36 و نيز ر. ك: نحل، 78، مؤمنون، 78، سجده، 9، احقاف، 26، ملك، 23)

[محققا، گوش و چشم و دل همه آنها مورد سؤال هستند]. چنانكه تعابير ديگرى در آيات بر اين مسانخت تاكيد مى‏كند نظير آيه:

«لهم قلوب لا يفقهون و لهم اعين لا يبصورن بها و لهم اذان يسمعون بها» (اعراف/ 179)

[دل دارند و با آن نمى‏فهمند، و چشم دارند و با آن نمى‏بينند، و گوش دارند و با آن نمى‏شنوند].

كه باز هم قلب در رديف چشم و گوش بعنوان يكى از آلات و ادوات ادراك قرار داده شده است.

علاوه بر درك حصولى در بعضى از آيات كريمه، ادراك حضورى را به قلب نسبت داده و يا به صورت سرزنش و توبيخ از آن نفى كرده است كه در مجموع دلالت‏بر اين مى‏كنند كه «قلب» در واقع طورى خلق شده تا بتواند ادراك حضورى داشته باشد و داشتن آن خلاف انتظار بوده دليل بيمارى و كورى آن خواهد بود. از جمله، بعضى از آيات با به كار گرفتن تعبير «رؤيت» و نسبت دادن به دل (كه البته يا تعبير فؤاد آمده) اين حقيقت را نشان مى‏دهد. آنجا كه خداوند فرموده است:

«ما كذب الفؤاد ما راى افتمارونه على ما يرى و لقد راه نزله اخرى» (نجم/ 13- 11)

[دل خطا نكرد در آنچه ديد، آيا با او درباره چيزى كه مى‏بيند مى‏ستيزد؟ تحقيقا مرتبه ديگرى (نيز) آن را ديده است‏].

در اين آيات، رؤيت را به دل نسبت داده است و رؤيت دل در واقع همان درك حضورى است. چنانكه در بعضى ديگر از آيات عمى و كورى را به بعضى از دلها نسبت مى‏دهد مثل آيه:

«فانها لا تعمى الابصار و لكن تعمى القلوب التى فى الصدور» (حج/ 46)

[پس اين چشمها كور نيستند بلكه دلهايى كه در سينه‏ها هستند كورند].

و بديهى است عما و كورى عبارت است از نابينايى در موردى كه شان بينايى را داشته باشد و به اصطلاح عدم البصر در اينجا عدم مطلق نيست، بلكه عدم ملكه است.

تعبير ديگرى كه درك حضورى قلب را تاييد مى‏كند آيه‏اى است كه درباره كفار آمده و مى‏گويد:

«بل ران على قلوبهم ما كانوا يكسبون» (مطففين/ 14)

[بلكه آنچه كه قبلا انجام مى‏داده‏اند بر دلهاشان زنگ زده است‏].

دلهاشان زنگار زده جلا و روشنايى ندارد تا حقايق را آن چنان كه بايد منعكس سازد.

چنانكه در كنار آيات فوق آيات ديگرى نيز با تعابيرگوناگون نشانگر همين معناست و به عبارتى دلالت دارند كه دل اگر سالم باشد بالضروره بايد حقايق را درك كند و اگر درك نمى‏كند اين خود علامت نوعى از بيماريهاى مربوط به دل خواهد بود. تعابيرى مثل ختم بر دل يا طبع بر دل در آيات:

«و ختم على سمعه و قلبه» (جائبه/ 23)

[و مهر بر گوش دل او نهاده‏].

«و كذلك يطبع انه على قلوب الكافرين» (اعراف/ 101)

[اين چنين خداوند مهر خواهد زد بر دلهاى كافران‏].

و مثل قفل زدن بر دل در آيه:

«افل يتدبرون القرآن ام على قلوب اقفالها» (محمد (ص)/ 24)

[آيا درباره قرآن نمى‏انديشند يا بر دلها قفلهاى آن زده شده‏]. همه اين تعابير ظهور در اين دارد كه اين دلها نمى‏فهند و نفهميدنشان هم غير طبيعى است و دليل بر بيمارى آنها مى‏باشد. چنان كه تعبير:

«و جعلنا على قلوبهم اكنه ان يفقهوه» (انعام/ 25)

[و قرار داديم بر دلهاشان پرده‏هايى (كه مانع مى‏شود) از اينكه بفهمند].

نيز گوياى همين حقيقت است.

نيز از جمله تعابيرى كه در آيات آمده و دلالت دارد بر اينكه كارد دل ادراك كردن است تعابيرى است نظير «وارتابت قلوبهم» (توبه/ 45) يا «بنوا ريبه فى قلوبهم» (توبه/ 110) يا «قلوبنا غلف» (بقره/ 88) و نظاير اينهاست.

بنابراين، نتيچه مى‏گيريم كه قرآن ادراك كردن را- اعم از ادراك حصولى يا حضورى- كار دل مى‏داند به گونه‏اى كه اگر دل سالم باشد و يا اگر انسان داراى «قلب سليم» باشد ناگزير كار ادراك به شايستگى انجام مى‏پذيريد و هر گاه عمل ادراك را انجام نداد دليل بر بيمارى دل خواهد بود.

و نيز نوع ديگرى ادراك داريم به نام وحى كه ماهيت آن براى ما شناخت شده نيست و تلقى وحى يعنى همين ادراك پيچيده و مرموز نيز در قرآن كريم به قلب نسبت داده شده است. در اين مورد هم آمده كه خداى متعال قرآن كريم را بر قلب پيامبر نازل كرده است‏با تعابيرى نظير:

«قل من كان عدوا لجبريل فانه نزله على قلبك باذن الله» (بقره/ 97)

[بگو هر آن كس كه دشمن جبرئيل است (دشمن خداست زيرا) كه او قرآن را بر قلب تو نازل كرد با اذن خداوند].

و نظير:

«نزل به الروح الامين على قلبك لتكون من المنذرين» (شعراء/ 193 و 194)

[روح الامين آن را بر قلب تو نازل كرد تا از انذار كنندگان باشى‏].

بنابراين تلقى وحى نيز كار قلب است كه در مورد پيامبران مصداق مى‏يابد.

پسى نتيجه مى‏گيريم كه هم ادراك حصولى كار قلب است كه به وسيله تعقل و تفقه و تدبر انجام دهد و هم ادراك حضورى و به عبارتى رؤيت حضورى و هم تلقى وحى نيز كارى است كه به قلب مربوط مى‏شود. و خلاصه ادراك به مفهوم وسيعش اعم از حصولى و حضورى و عادى و غير عادى كارى است مربوط به قلب و صفتى است كه با تعابير مختلف به قلب نسبت داده مى‏شود.

با توجه به صفات و امور متنوع فوق كه در قرآهن به «قلب» نسبت داده شده است چون درك كردن، انديشيدن، ترس و اضطراب، حسرت و غيظ، قساوت و غلظت، غفلت و گناه و زيغ و كذب و نفاق و انكار و ذكر و توجه و انابه و ايمان و تقوا و اطمينان و آرامش و خشوع و رحمت و رافت و لينت و انس و الفت و صفات و كارهاى متعدد و گوناگون ديگر كه به تفصيل گذشت‏به خوبى مى‏توان نتيجه گرفت كه اصطلاح قلب در قرآن با قلب مادى كاملا متفاوت است و شايد بتوان گفت: قلب در هيچ كجاى قرآن به عنى جسمانى آن به كار نرفته است چرا كه، اصولا هيچ يك از اين كارها را نمى‏توان به اندام بدنى نسبت داد و حتى در بعضى صفات نادر مثل سلامت و مرض كه مى‏توانند صفات قلب مادى هم باشند قرائن محفوظه بخوبى نشان داده است كه منظور از سلامت و مرض مفهوم مادى و جسمانى آن دو نيست‏بلكه جنبه‏هاى روانى و اخلاقى و معنوى مورد نظر است.

بنابراين «قلب» به اصطلاح قرآن، موجودى است كه اين گونه كارها را انجام مى‏دهد: درك مى‏كند، مى‏انديشد، مركز عواطف است، تصميم مى‏گيرد، دوستى و دشمنى مى‏كند و… شايد بتوان ادعا كرد كه منظور از قلب همان روح و نفس انسانى است كه مى‏تواند منشاء همه صفات عالى و ويژگيهاى انسانى باشد چنان كه نيز مى‏تواند منشا سقوط انسان و رذايل انسانى باشد. و شايد بتوان اين حقيقت را ادعا كرد كه هيچ بعدى از ابعاد نفس انسانى و صفتى از صفات و يا كارى از كارهاى روح انسانى را نمى‏توان يافت كه قابل استناد به قلب نباشد. البته، اين درست است كه مى‏توان گفت: روح منشا حيات است و موجود به وسيله روح، زنده مى‏شود ولى نمى‏توان گفت: قلب منشا حيات است ليكن بايد توجه داشت كه منظور از حيات در اينجا حيات و زندگى نباتى و حيوانى است و منظور از روح نيز همان روح نباتى و حيوانى است و يا حداقل، اعم است و شامل آنها هم مى‏شود اما اگر حيات را به معنى حيات انسانى بگيريم آن چنان كه خداوند مى‏فرمايد:

«يا ايها الذين امنوا استجيبوا لله و للرسول اذا دعاكم لما يحييكم». (انفال/ 24)

(اى آنان كه ايمان آورده‏ايد خدا و رسول را اجابت كنيد هنگامى كه بخوانند شما را به چيزى كه زنده‏تان كند)

در اين صورت مى‏توانيم آن را به قلب هم نسبت دهيم چرا كه حيات انسانى در حقيقت جز همين صفات عاليه و ويژگيها و برجستگيهائى كه سرچشمه و جايگاه همه آنها قلب است چيزى ديگرى نخواهد بود. مگر اينكه بگوييم: انسان يك روح بيشتر ندارد كه هم منشا زندگى نباتى و هم منشا زندگى حيوانى و هم منشا زندگى انسانى وى مى باشد. بنابراين، يك روح كامل دارد كه علاوه بر اينكه نقش روح نباتى و روح حيوانى را ايفا مى‏كند منشا خصوصيتها و ويژگيها و خصلتهاى انسانى هم مى‏شود. كه اگر چنين باشد ناگزير قلب تنها يكى از ابعاد روح انسان خواهد بود و عبارت است از آن مرحله از روح انسان كه منشا صفات و ويژگيها و خصلتهاى انسانى است كه به تفصيل از آنها نام برديم. در اين صورت مى‏توان گفت: روح منشا حيات و زندگى حيوانى و نباتى است ولى، به «قلب» به اصطلاح قرآنى آن، چنين نسبتى نمى‏توان داد. (ر. ك. اخلاق در قران ج/ 1 مصباح يزدى)

جان، لوح سفيدى است، سياهش نكنيد/ هر آن چه گناه است، نگاهش نكنيد

اين قطعه زمين دل كه در دست شماست/ موقوفه دين است، تباهش نكنيد

دل را ز هوا و هوس، آسوده مكن/ جز آن چه تو را خداى فرموده، مكن

متنى كه خدا نوشته بر صفحه دل/ با حاشيه گناه، آلوده مكن (برگ و بار، ص 295)

پرسمان

نظر مخاطبان درباره این مطلب:

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط سایت هدانا منتشر خواهد شد.

با توجه به حجم سوالات، به سوالات تکراری پاسخ داده نمی شود لطفا در سایت «سرچ» کنید.